« ابراهیم رضا زاده - طلبه سطح یک »
چکیده
در قرآن کریم برای انسانها به گونههای مختلف خصوصیاتی بیان شده است، تا انسان خود را بشناسد. در این مقاله، به سه صفت از این صفات پرداخته شده است:
ضعف: این صفت ذاتی انسان است و نسبی. یعنی انسان در برابر خداوند ضعیف است. ولی باید در برابر دیگر مخلوقات، مخصوصاً کفار و دشمنان، خود را به قوت برساند؛
یأس: این صفت بر اثر عدم توکل به خداوند، در انسان ایجاد میشود و باید با آن مبارزه کرد و راه مبارزه نیز آن است که اولاً اسباب را مؤثر ندانیم و ثانیاً نگاهمان را به شر عوض کنیم و بدانیم اگر شری به او رسیده، مصلحت آن بیشتر بوده است؛
کفران: این صفت به علت غفلت از الطاف الهی، در انسان به وجود میآید و باید با سلاح ایمان و عمل صالح با آن مبارزه کنیم و خود را به مقام شکور برسانیم.
کلید واژه: انسان، صفات، شر، کمال
واژگان کلیدی تحقیق
انسان: اشرف مخلوقات خدا و دارای قوهی اختیار که منشأ بسیاری از نقصهای اوست؛
صفات: قوای و خصوصیات انسان که موجب کمال یا شقاوت او میشود؛.
شر: شر عدم است؛
کمال: غایت وجودی انسان که در آن حال، از هر شری به دور است.
مقدمه
ما برآنیم که به یاری خداوند و با عنایت امام زمان(عجلاللهتعالیفرجه) در این پژوهش، صفاتی را که خداوند به جنس انسان در قرآن کریم، این کتاب که وجود کتبی یک انسان کامل است، نسبت داده را بررسی کنیم و این امر بر هیچکس پوشیده نیست که معرفت نفس برای طی طریق، چقدر لازم و ضروری است و چه معرفی از خالق این انسان بهتر و بالاتر است؟ پس ما از بحث دربارهی لزوم معرفت نفس، مفروغ هستیم و با پاسخ به چند سوأل، بخشی از این معرفت نفس را در قرآن جستوجو میکنیم:
این صفات در انسان ذاتیاند یا غیرذاتی؟
باید درصدد رفع این صفات باشیم یا لازم است که آنها را بارز و آشکار کنیم؟
علت وجود این صفات در انسان چیست؟
برای پاسخ به این سوألات، از تفاسیر شیعه و سنی استفاده شده است.
الف) ضعف
* یُرِیدُ اللَّهُ أَنْ یُخَفِّفَ عَنْكُمْ، وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِیفاً1 *
در کتب تفسیری، نظرات دربارهی ضعف در این آیه متفاوت است که ما به بررسی این نظرات میپردازیم:
المیزان
ضعیف بودن انسان از این بابت است كه خداى سبحان در او، قواى شهویه را تركیب كرده است. قوایى كه دائماً بر سر متعلقات خود با انسان ستیزه مىكند و وادارش مىسازد به اینكه آن متعلقات را، مرتكب شود. خداى عزّوجل بر او منت نهاد و شهواتى را بر او حلال كرد تا به این وسیله، شهوتش را بشكند. نكاح را به مقدارى كه عسر و حرج او را برطرف سازد، تجویز كرده و فرمود: «وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ» و این «ماوراء» عبارت است از همان دو طریق. یعنی ازدواج و خریدن كنیز و نیز به این وسیله، آنان را به سوى سنن اقوامى كه قبل از ایشان بودند، هدایت فرمود و تخفیف بیشترى به آنها داد و آن این است كه نكاح موقت- متعه- را هم برایشان تجویز و تشریع كرد. چون با تجویز متعه، دیگر دشوارىهاى نكاح دائم و مشقت لوازم آن یعنى صداق و نفقه و غیره را ندارد... .
«وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِیفاً» و انسان ضعیف خلق شده و نمىتواند در مقابل شهوت مقاومت و صبر كند تا جائى كه ممكن است در زنا كه مضرّ به حال اوست، داخل شود. لذا براى او متعه و نكاح كنیزان را در مواقع ترس از وقوع در رنج و زحمت ترخیص نمود. ضمناً ترجیح داد كه حتّىالامكان، از نكاح با كنیزان خوددارى كند تا اینكه با همخوابى از جهت ضعیف بودنش، به جنس و صفت كنیزان درنیاید.2
نتیجه: این صفت در انسان وجود دارد و علت این حکم شرعی است.
المبین
«وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِیفاً» و من أجل هذا تتفق شریعه اللّه فی سهولتها و سماحتها موافقه تامه مع فطره الإنسان و طبیعته.3
نتیجه: این صفت علت است برای تمام احکام اسلامی.
3) بیان السعاده
«وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِیفاً» فلا یمكنه مقاومه الشّهوه و الصّبر عنها حتّى یدخل فیما یضرّه من الزّنا و لذا رخّص له المتعه و نكاح الإماء وقت خوف العنت و رجّح له التّعفّف عن الإماء مع الإمكان حتّى لا یجانسهنّ بالمضاجعه لضعفه.4
نتیجه: این صفت در انسان موجود و علت این حکم شرعی است.
4) البهرالمدید
«وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِیفاً» فى كل شىء، لأنه خلق من ضعف، و یؤول إلى ضعف، أسیر جوعه، صریع شبعه، و خصوصا عن شهوه النساء، فإنه لا یصبر عن الجماع، و لا یكون فى شىء أضعف منه فى أمر النساء، و عن عباده ابن الصامت رضی اللّه عنه أنه قال: (ألا ترونى أنى لا أقوم إلا رفدا، و لا آكل إلا ما لیّن لى، و قد مات صاحبى- یعنى ذكره- منذ زمان، و ما یسرنى أنى خلوت بامرأه لا تحل لى، و أن لى ما تطلع علیه الشمس، مخافه أن یأتینى الشیطان فیحركه، على أنه لا سمع له و لا بصر.5
نتیجه: این صفت در انسان وجود دارد و علت احکام بهصورت کلی و علت این حکم شرعی بهصورت خاص است.
در پایان جا دارد بیان شود که ضعف در این آیه، به صورتی آمده که علت حکم ماقبل، از آن برداشت میشود. ولی این ضعف مطلق است و از خلقت نشأت گرفته است و در تمامی شئون انسان، جاری و ساری است؛ از اصل وجود گرفته تا در معیشت و مرگ و حشر و نشر.
ضعف در آیات دیگر
خداوند تعالی در آیهی 54 سورهی روم میفرماید:
*اللَّهُ الَّذِی خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّهً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّهٍ ضَعْفاً وَ شَیْبَهً یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ هُوَ الْعَلِیمُ الْقَدِیرُ*6
در بررسی تفاسیر مختلف دربارهی این آیه، نظرات برروی لفظ «مِن» است که آیا برای ابتداءاست که معنای ضعف دوران کودکی انسان میشود و یا معنای جنس دارد که ضعف به معنای منی و نطفه میشود. ولی در تفسیر «لطایفالاشاره»، نظری خارج از این مقولات بیان شده است:
أظهرهم على ضعف الصغر و الطفولیه ثم بعده قوه الشباب ثم ضعف الشیب ثم آخر الأمر ما ترى القبر و اللحد و الثرى كذلك فی ابتداء أمرهم یظهرهم على وصف ضعف البدایه فی نعت التردد و الحیره فی الطلب، ثم بعد قوه الوصل فی ضعف التوحید.
و یقال أولا ضعف العقل لأنه بشرط البرهان و تأمله، ثم قوه البیان فی حال العرفان لأنه بسطوه الوجود ثم بعده ضعف الخمود لأن الخمود یتلو الوجود و لا یبقى معه أثر.
و یقال «خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْفٍ»: أی حال ضعف من حیث الحاجه ثم بعده قوه الوجود ثم بعده ضعف المسكنه، قال صلى اللّه علیه و سلم: «أحینى مسكینا و أمتنى مسكینا و احشرنى فى زمره المساكین»7
نتیجه: این ضعف به سه معنا تفسیر میشود: 1)طفولیت، 2) ابتداء و شروع انسان برای رسیدن به توحید از تردد و حیرت و 3) ضعف عقل.
آیا این صفت، صفت کمال است؟
درباره ی این موضوع فقط در تفسیر «روحالبیان» مطالبی بیان شده است:
فى قوله تعالى *وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِیفاً* اشاره الى ان الإنسان لا یصبر عن اللّه لحظه لضعفه مهما یكون على الفطره الانسانیه فطره اللّه التی فطر الناس علیها فانه یحبهم و یحبونه و هو ممدوح بهذا الضعف فان من عداه یصبرون عن اللّه لعدم اضطرارهم فى المحبه و الإنسان مخصوص بالمحبه. و اعلم ان هذا الضعف سبب لكمال الإنسان و سعادته و سبب لنقصانه و شقاوته لانه یتغیر لضعفه من حال الى حال و من صفه الى اخرى فیكون ساعه بصفه بهیمه یأكل و یشرب و یجامع و یكون ساعه اخرى بصفه ملك یسبح بحمد ربه و یقدس له و یفعل ما یؤمر و لا یعصى فیما نهاه عنه و هذه التغیرات من نتائج ضعفه و لیس هذا الاستعداد لغیره حتى الملك لا یقدر ان یتصف بصفات البهیمه و البهیمه لا تقدر ان تتصف بصفه الملك لعدم ضعف الانسانیه و انما خص الإنسان بهذا الضعف لاستكماله بالتخلق بأخلاق اللّه و اتصافه بصفات اللّه كما جاء فى الحدیث الربانی (انا ملك حى لا أموت ابدا عبدى أطعنی أجعلك ملكا حیا لا یموت ابدا) فعند هذا الكمال یكون خیر البریه و عند اتصافه بالصفات البهیمیه یصیر شر البریه.
كى شوى انسان كامل اى دل ناقص عقل8
نتیجه: این صفت موجب کمال انسانی میشود.
این مطلب که ضعف، موجب کمال انسان میشود، صحیح است و مخصوص این صفت هم نیست. زیرا انسان موجودی مختار است و تمام قوا و صفاتی که در او وجود دارد نیز، مطابق این صفت اوست و موجبات کمال و سعادت انسان را فراهم میکند.
ضعف از عدم نشأت دارد. پس نمیتواند صفت کمال باشد و از سوی دیگر هم از او انفکاکپذیر نیست. پس بیثمر است که درصدد رفع آن باشیم. البته وظیفهی ما اطاعت از فرمان قادر متعال است و اراده کرده است با اسبابی، قوهای را به انسان عطا کند. پس باید این قوت را بهدست آورد و البته که خدا محتاج به اسباب نیست والحمدللهربالعالمین.
ضعف نسبی است
انسان ضعیف است و در این مطلب نمیشود مناقشه کرد. ولی این ضعف او، نسبت به خالق او است و نسبت به سایرین، اینگونه نیست. بلکه انسان با قوهی ایمانی که خداوند در او قرار داده، میتواند از ضعف به قوت برسد و شاهد این مدعا، وعدهی قوت به مؤمنین است. مانند آیهی 52 سورهی هود که میفرماید:
*وَ یَا قَوْمِ اسْتَغْفِرُواْ رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُواْ إِلَیْهِ یُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَیْكُم مِّدْرَارًا وَ یَزِدْكُمْ قُوَّهً إِلىَ قُوَّتِكُمْ وَ لَا تَتَوَلَّوْاْ مجُْرِمِین*9
در جمعبندی نظرات پیرامون نوع ضعف در این آیه این مطلب بیان شده:
بعضى10 از مفسرین گفتهاند: مراد از این زیاد كردن قوت، زیادتى در نیروى ایمان بر نیروى بدنها است. یعنى اگر چنین كنید، ما نیروى شما را دوچندان مىكنیم. یكى نیروى بدن و یكى هم نیروى ایمانتان را. چون مردم قوم هود، نیروى بدنى داشتند و بدنهایشان قوى و محكم بود. اگر ایمان مىآوردند، نیروى ایمانشان نیز به نیروى بدنهایشان اضافه مىشد.
بعضى دیگر11 گفتهاند: مراد همان نیروى بدنیشان است. همچنان كه مىبینیم نوح(علیهالسلام) آنجا كه همین وعده را به قوم خود مىدهد، مىفرماید:
*اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً یُرْسِلِ السَّماءَ عَلَیْكُمْ مِدْراراً وَ یُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِینَ*12
ولى بعید نیست، بگوییم که هر دوجور زیادتى را شامل شود، بهتر است.
در تفسیر روشن در توضیح قوت بیان میدارد: قوّت به معنى مطلق نیرو است كه در مقابل ضعف باشد و از آثار قوّت است و آن مبداء و وسیلهی حركت و عمل و تمكّن باشد.
براى یك كشاورز، آب مایهی نیرومند بودنش است و بهوسیلهی آب و باران، باغ و مزرعه رشد و نیرو گرفته و صاحب آنها را نیرومندتر و سرمایهدارتر خواهد کرد و این معنى از جهت امور مادى و ظاهرى است و از جهت معنوى و روحى نیز، نیروگرفتن ظاهرى، مقدّمه مىشود براى تقویت روحى.13
پس این ضعف در برابر خالق خوب است. ولی در برابر مخلوقات دیگر و غیرمؤمنین، صفتی ناپسند است و قوت در برابر آنها، مورد امر الهی قرار گرفته است. مانند آیهی 60 انفال که میفرماید:
*وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَیْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ وَ آخَرینَ مِنْ دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ یَعْلَمُهُمْ وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَیْءٍ فی سَبیلِ اللَّهِ یُوَفَّ إِلَیْكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُون*14
ذاتی بودن ضعف
در بیان ذاتیبودن این صفت در انسان باید به این نکته توجه کرد که این ضعف، از کجا نشأت گرفته است. ضعف از مخلوقبودن انسان نشأت گرفته است و ممکنالوجود بودن انسان هم، از او زوالپذیر نیست. پس ضعف ذاتی اوست.
سیری از ضعف به قوت
این مطلب که انسان میتواند به سمت کمال برود و از ضعف به قوت برسد، منافات با ذاتی بودنش ندارد. زیرا بیان شد که ضعف و قوت، هردو نسبیاند و چگونگی این سیر نیز، از بیانات گذشته روشن شد که باید از طریق ایمان باشد و اطاعت آن قادر بیمثال است که مغنی انسان است؛ نه از طرق دیگر که جز گمراهی و ضعف بیشتر حاصلی ندارد.
ب) یأس
یَأس در دوجای قرآن به انسان نسبت داده شده است:
*وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَى الْإِنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأى بِجانِبِهِ وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ كانَ یَؤُسا*15
*وَ لَئِنْ أَذَقْنَا الْإِنْسانَ مِنَّا رَحْمَهً ثُمَّ نَزَعْناها مِنْهُ إِنَّهُ لَیَؤُسٌ كَفُورٌ*16
علت یأس در انسان
در علت یأس میتوان به مقام ضعف انسان اشاره کرد كه هرگز صبر و استقامت و تحمّل در مقابل پیشآمدهاى مخالف نداشته و با مختصر پیشآمد ناملائمى، متزلزل شده و از راه حقّ و صواب، منحرف مىشود.
آرى انسان نه طاقت نعمت و وسعت را دارد و نه تحمّل در مقابل حوادث و پیشآمدهاى زندگى را. پس احتیاج دارد به واداشتن خود به استقامت و صبر دائمى تا بتواند موفّق در بهدستآوردن مقصود گردد.17
چنانچه برحسب نظام اسباب، حادثهی ناگوارى بر او روآورد، ازنظر اینكه همه نعمتها را براساس اسباب مىپندارد، ناگزیر ناامید خواهد گشت. زیرا اسباب از دست رفته و نعمت از او سلب شده، هرگز به او بازنخواهد گشت و آیه و مرام توحید افعالى و برنامهی مكتب قرآن آن است كه بشر، نعمتهاى بیشمارى كه او را از هرسو فراگرفته، از پروردگار بداند. با توجه به اینكه نظام جهان بر اسباب استوار است و هرچه را پروردگار اجراء فرماید، از طریق اسباب خواهد بود و هرگز علل و اسباب را نیز، بهطور مستقل مؤثر نداند. زیرا تأثیر هریك، عبارت از حد وجودى و بهره هستى است كه به آن سبب موهبت شده است و در آیه، هرگونه نقمت كه بر بشر روآورد، امر عدمى و مستند به پروردگار نخواهد بود. بلكه پیشآمدى است كه سبب یأس و ناامیدى او گردیده است. بهعبارت دیگر، چنانچه نعمت و یا خیرى از او سلب شود و یا اندك ضررى بر او متوجه گردد، با اینكه نعمت از هرجهت دیگر او را فراگرفته باشد، پروردگار را فراموش نموده و در اثر سلب خیر از او، بهطور حتم مأیوس و ناامید از بازگشت آن خیر میگردد.
اینكه آن خیر را مستند بهاسباب میداند كه از دست رفته است و هیچگاه خبر را مستند به پروردگار نمىداند تا اینكه اعتماد نماید كه ممكن است پروردگار، بار دیگر همان خیر را نصیب او فرماید و اینگونه یأس و ناامیدى، به خاطر ضعف ایمان و بیمارى قلب است و چنانچه به تعلیمات و اندرزهاى آیات قرآنى توجه كند، بیمارى فكرى و روانى او شفاء خواهد یافت.
از جمله شرك افعالى پروردگار آن است كه چنانچه نعمت كسى را فرابگیرد، سرگرم گردد و از قیام به سپاس آن نعمت، غفلت نماید و چنانچه شر و ضررى به او متوجه شود، مأیوس و ناامید از بازگشت نعمت گردد و كفران و ناسپاسى نماید. چراكه وجود نعمت را فقط مستند به اسباب طبیعى پندارد و نیز به ساحت پروردگار اعتماد ننماید، شاید كه بهفضل خود، نعمت را به او باز گرداند.18
نتیجه: اگر کسی ناامید میشود، منشأ این ناامیدی آن است که اسباب را مؤثر میداند و وقتی اسباب از او منقطع میشود، ناامیدی را میپذیرد.
این آیه حال انسانهاى عادى را توصیف مىكند كه در محیط زندگى قرار گرفته كه حاكم در آن، عرف و عادت است. وقتى نعمتهاى الهى- از مال و جاه و فرزندان و چیزهاى دیگر- به سویش سرازیر است و اسباب ظاهرى هم سرسازگارى دارند، همهی امید و دلگرمیش متوجه آن اسباب شده و دل به آنها مىدهد و در دلش، دیگر جایى براى یاد خدا نمىماند تا او را شكر بگذارد و به همین جهت وقتى شرى به او مىرسد و بعضى از نعمتهاى الهى از او سلب مىشود، به كلى از خیر مأیوس مىگردد. چون جاى دیگرى را سراغ ندارد و همهی امیدش، اسباب ظاهرى بود كه آن هم روى ترش كرده و پشت كرده است.19
چه کسانی ناامید نمیشوند؟
ناامیدی غیر از حال یك انسان فطرى است كه ذهنش به عادت و رسوم مشوب نگشته و عرف و عادت در دلش، هیچ نقشى را بازى نكرده و دخل و تصرفى ندارد.
آرى، انسانى كه با تأیید الهى و یا بهخاطر پیشآمدى، اسباب ظاهرى را فراموش كرده و به فطرت ساده خود برگشته است، همواره چشم امید به خداى خود دوخته و رفع گرفتاریها را از او مىخواهد، نه از اسباب.20
البته اگر انسان نگاه صحیحی نسبت به شر داشته باشد، بهتر میتواند با وسوسههای شیطان مبارزه کند و دچار ناامیدی نشود.
دربارهی شر در تفسیر شریف «المیزان» میخوانیم:
حكما گفتهاند كه شرور، بالعرض داخل در قضاى الهى هستند. از افلاطون نقل شده كه گفته است: «شر عدم است» و این دعوى خود را، با چند مثل توضیح داده و گفته است: «مثلاً یكى از شرها، آدمكشى است و حال آنكه مىبینیم آدمكشى، كار قاتل نیست تا بگوئیم شرى ایجاد كرد. آنچه كار قاتل است این است كه بتواند دست خود را بالا و پائین كند. كار جرأت و شجاعت او هم نیست و همچنین كار شمشیر و تیزى آن هم نیست. زیرا همهی اینها در جاى خود، خوب و كمال و خیرند و نیز از ناحیهی قبول پارهشدن رگها و گوشتها هم، بهوسیلهی شمشیر نیست. زیرا كمال بدن مقتول این است كه نرم باشد. پس باقى نمىماند براى شر، مگر مسألهی بىجانشدن مقتول و بطلان حیات او كه آن هم امرى است عدمى و همچنین هر شر دیگرى كه به این طریق، تجزیهوتحلیل كنیم، خواهیم دید شربودنش از یك امر عدمى است نه امور وجودى.
چیزى كه باید دانست این است كه شرورى كه در عالم به چشم مىخورد، از آنجایى كه با حوادث موجود در این عالم ارتباط دارند و با آنها پیچیده و درهم هستند، از این رو عدمهاى مطلق نیستند. بلكه عدمهاى نسبىاند كه خود بهرهاى از وجود و واقعیت را دارند. مانند انواع فقدانها و نقصها و مرگ و فسادهایى كه در داخل و خارج نظام عالمى پدید مىآید كه همهی اینها، اعدامى نسبى بوده و مساسى با قضاى الهى- كه حاكم در عالم است- دارند. البته داخل در قضاى الهى نیستند؛ نه بالعرض نه بالذات.
توضیح اینكه آنچه ما از عدم در ذهن خود تصور مىكنیم یا عدم مطلق است كه همان نقیض و نقطهی مقابل وجود مطلق است و یا عدم مضاف و منسوب به ملكه است كه عبارت است از عدم كمال وجودى كه جا دارد آن كمال را، داشته باشد. مانند نابینایى، كه عبارت است از عدم بصر از كسى كه جا داشت بصر داشته باشد: «و لذا به دیوار نمىگوئیم نابینا»
قسم اول هم چندجور تصور مىشود. یكى اینكه عدم را به ماهیت چیزى بزنیم نه به وجود آن. مثل اینكه عدم زید را تصور كنیم و خود آن را معدوم فرض كنیم؛ نه او را بعد از آنكه موجود بود. این قسم، صرف یك تصور عقلى است كه هیچ شرى در آن متصور نیست، چون موضوع را كه مشترك میان «بود» و «نبود» باشد، تصور نكردهایم تا نبودش شرى باشد.
بله ممكن است انسان، عدم چیزى را مقید به آن چیز كند. مثلاً عدم زید موجود را تصور كند و او را بعد از آنكه موجود شده، معدوم فرض نماید. چنین عدمى شر است و لیكن این قسم عدم، همان عدم ملكهاى است كه توضیحش خواهد آمد.
تصور دوم اینكه عدم چیزى را، بالنسبه به چیز دیگرى اعتبار كنیم. مانند نبود وجود واجبى براى موجودات امكانى و نبود وجود انسانیت. مثلاً براى ماهیت دیگرى مانند اسب و یا نداشتن نبات، وجود حیوان و نداشتن گاو، وجود اسب را كه این قسم عدم، از لوازم ماهیات است و امرى است اعتبارى، نه مجعول و محقق.
قسم دوم از عدم، همان عدم ملكهاى است كه در بالا بدان اشاره شد و آن عبارت است از فقدان و نبود كمال براى چیزى كه شأن آن، داشتن آن كمال است. نظیر انواع فسادها و نواقص و عیبها و آفات و امراض و دردها و ناگواریهایى كه عارض بر چیزى مىشود كه شأن آن، نداشتن این نواقص و داشتن كمال مقابل آن است.
این قسم از عدم، شر است و در امور مادى پیدا مىشود. منشأ آن هم قصورى است كه در استعدادهاى مادیات است كه البته این قصور، در همه به یك پایه نیست. بلكه مراتب مختلفى دارد. منظور این است كه منشأ اینگونه عدمها كه شرند، منبع قبض وجود، یعنى ذات بارىتعالى نیست و نمىشود آنها را به ساحت او نسبت داد. چون علت عدم، چیزى است مانند خود آن عدم. همچنان كه علت وجود، وجودى دیگر است، نه عدم.
پس آن چیزى كه در اینگونه امور توأم با شر مورد تعلق كلمه ایجاد اراده الهى قرار مىگیرد و قضاى الهى هم بالذات شامل آن مىشود، آن مقدارى است كه وجود به خود گرفته و به عبارت دیگر استعداد و قابلیت گرفتن وجود را داشته و همان است كه مىتوان گفت خدا خلق كرده، اراده الهى ایجادش نموده و قضاى الهى بر آن رانده شده.
و اما عدمهایى كه همراه آن است، مستند به خدا نیست. بلكه مستند به نداشتن قابلیت بیشتر خود او و قصور استعداد اوست. پس چرا همان عدمها را، هم مخلوق دانسته، نسبت جعل و اضافه به آنها مىدهیم، از این جهت است كه آمیخته و متحد به آن مقدار وجود مىباشند.
به بیانى روشنتر، امور پنج قسماند:
آنها كه خیرِ محضند، 2- آنها كه خیرشان بیشتر از شرشان است، 3- آنها كه خیر و شرشان یكسان است، 4- آنها كه شرشان بر خیرشان مىچربد، 5- آنها كه شر محضاند.
از این پنج قسم امور، سه قسم آخرى آنها معقول نیست كه هستى به خود بگیرند. زیرا هستشدن آنها، مستلزم ترجیح بلامرجح است و یا ترجیح مرجوح بر راجح و اگر حكمت الهى را كه از قدرت و علم واجبى او سرچشمه مىگیرد و همچنین جود خدایى را كه هرگز، آمیخته با بخل نمىشود درنظر بگیریم، حكم خواهیم كرد بر اینكه بر چنین خدایى واجب مىآید كه فیض خود را، به وجهى مصروف كند كه اصلح و شایستهتر براى نظام اتم است و از امور پنجگانه گذشته، دو مورد اولى را كه ایجاد كند كه عبارت بود از خیر محض و آن دیگرى كه خیرش بیش از شرش مىباشد. زیرا اگر اولى را خلق نكند، مرتكب شر محض شده و اگر دومى را خلق نكند، شر بیشتر را خلق كرده است.
بنابراین آنچه از شرور كه بهنظر ما مىرسد، نسبت به آنچه كه از خیرات به چشم مىخورد، نادر و قلیل است و شر قلیل بهخاطر خیر كثیر، تحقق یافته و ممكن نبود تحقق نیابد.21
آری، اگر انسان اینگونه به شر بنگرد، البته شری را نخواهد دید و شاید به همین علت، حضرت زینب(سلاماللهعلیها) بعد از واقعهی کربلا در جواب آن ملعون میفرمایند: «ما رأیت الا جمیلا»
ج) کفر
*وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِی الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلاَّ إِیَّاهُ فَلَمَّا نَجَّاكُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ وَ كانَ الْإِنْسانُ كَفُوراً*22
*وَ لَئِنْ أَذَقْنَا الْإِنْسانَ مِنَّا رَحْمَهً ثُمَّ نَزَعْناها مِنْهُ إِنَّهُ لَیَؤُسٌ كَفُورٌ*23
*فَإِنْ أَعْرَضُوا فَما أَرْسَلْناكَ عَلَیْهِمْ حَفیظاً إِنْ عَلَیْكَ إِلاَّ الْبَلاغُ وَ إِنَّا إِذا أَذَقْنَا الْإِنْسانَ مِنَّا رَحْمَهً فَرِحَ بِها وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَیِّئَهٌ بِما قَدَّمَتْ أَیْدیهِمْ فَإِنَّ الْإِنْسانَ كَفُورٌ*24
معنای کفر
کفر به معنای پوشاندن است و وقتی به خداوند نسبت داده میشود، به معنای این است که خداوند، غافر خطاها است. مانند این آیه از قرآن کریم که میفرماید:
*لِیُدْخِلَ الْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدینَ فیها وَ یُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَیِّئاتِهِمْ وَ كانَ ذلِكَ عِنْدَ اللَّهِ فَوْزاً عَظیماً*25
و اگر به شخصی یا گروهی نسبت داده شود، همان معنای مشهور که انکار خداوند است، میشود. مانند این آیه که میفرماید:
*إِنَّ الَّذینَ كَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ أُولئِكَ عَلَیْهِمْ لَعْنَهُ اللَّهِ وَ الْمَلائِكَهِ وَ النَّاسِ أَجْمَعینَ*26
ولی این کفر را نمیتوان به این معنی گرفت. زیرا به جنس انسان نسبت داده شده و نمیشود تمام انسانها را محکوم به کفر کرد.
كفران نعمت یعنی اینكه مستند به غیرخدا بداند یا صرف در غیر منظور الهى كند یا وسیلهی طغیان و معاصى قرار دهد یا به غفلت بگذراند و مضارّ دیگر.27
منظور کفر در اینجا، عدم قدردانی انسان نسبت به رحمت خداوندی است. بهترین دلیل بر این مدعا، همان آیاتی است که در آن به انسان، نسبت کفران داده شده است. چون در آن آیات، کفر بعد از اعطای نعمتی و رحمتی بر انسان به او نسبت داده شده است.
علت کفر انسان
انسان كفركیش و ناسپاس است. زیرا كه در سرشت انسان، نفس است كه جز كفران نعمتها، كارى ندارد.28
*وَ كانَ الْإِنْسانُ كَفُوراً* یعنى كفران نعمت عادت انسان است و از این جهت است كه داراى طبیعت انسانى است كه همهی سروكارش، با اسباب مادى و طبیعى است و در اثر عادت و خوكردن با اسباب مادى و طبیعى، مسببالاسباب را فراموش مىكند. با اینكه در هر آنى در نعمتهاى او غوطهور است.29
وَ كانَ الْإِنْسانُ كَفُوراً لانّ فی جبلّته النّفس الّتى لا شأن لها الّا كفران النّعم. 30
شاید بهترین دلیل برای کفر انسان، همان یأس انسان است. زیرا وقتی از رحمت الهی ناامید باشد، رکون؟ مییابد و این رکون خود کفران و ضایعکردن تمام نعمتها است: *نَزَعْناها مِنْهُ إِنَّهُ لَیَؤُسٌ كَفُورٌ*
علاوه براین، دو دلیل دیگر هم میتواند مؤثر باشد. یکی احساس عدم حاجت به خداوند *فَلَمَّا نَجَّاكُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ* و دیگری بیطاقتی نسبت به مشکلات است *إِنْ تُصِبْهُمْ سَیِّئَهٌ بِما قَدَّمَتْ أَیْدیهِمْ*
راه گریز از کفران
از مطالب بعضی از تفاسیر، گونهای برداشت میشود که انگار، فرار از کفران امکان ندارد و کفران، ذاتی انسان است. ولی این مطلب نمیتواند صحیح باشد. زیرا خداوند چرا آن را گلایه میکند؟ و آیا این گلایه جز برای رفع این کفران است؟ البته شاید این تفکر از آنجا نشأت گرفته باشد که چون انسان قادر به شکر تمام نعم نیست، پس کافر آن است. برای جواب از این تفکر به روایتی از امام صادق(علیهالسلام) اشاره میکنیم: «عن أبی بصیر، قال: قلت لأبیعبدالله(علیهالسلام): هل للشكر حد إذا فعله العبد كان شاكرا؟ قال: نعم قلت: و ما هو؟ قال: یحمدالله علی كل نعمه علیه فی أهل و مال، و ان كان فیما أنعم الله علیه فی ماله حق أداه، ومنه قوله عزوجل: سُبْحانَ الَّذِی سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِینَ 31 و منه قوله تعالى: رَبِّ أَنْزِلْنِی مُنْزَلًا مُبارَكاً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ32 و قوله: رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِی مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِیراً34.33
این روایت و روایات دیگری از این قبیل، خود دلیل روشنی است از آنکه انسان با اطاعت از فرامین الهی و با نسخههای اهلبیت(علیهمالسلام)، میتواند به مقام شاکر، بلکه شکور که مخالف کفور است، برسد. سند این ادعا این آیه از قرآن کریم است که میفرماید:
*ذُرِّیَّهَ مَنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ إِنَّهُ كانَ عَبْداً شَكُوراً*35
رهایى انسان از آن دو طبیعت مذموم، تنها براى كسانى امكان دارد كه صابر باشند و صفت نیك و خویشتنداریشان، نگذارد در برابر مصائب، جزع و فزع نموده، دچار نومیدى و كفر شوند و وادار سازد تا هنگام زوال شداید و رسیدن نعمتها، از خداى تعالى، ولى نعمتشان غافل نگشته، در مقام شكرگزارى برآیند و او را ثنائى گویند كه مایهی خوشنودیش باشد و نعمت او را در جایى مصرف كنند كه او راضى باشد و خلق خداى را از فرح و فخر خود آسوده بدارند و استغناء، وادار به این عكسالعملهاى نكوهیدهشان نكند.
و این طایفه استثنایى، تنها افرادى هستند كه از آن دو حالت زشت رهایى دارند و خدا آنان را مىآمرزد. یعنى آثار آن دو طبیعت مذموم را، از دلهایشان محو نموده و به جاى آن، خصال ستوده را جایگزین مىكند. آرى این طایفه نزد پروردگار خود، مغفرت و اجرى بزرگ دارند.
در این آیه دلالتى است بر اینكه صبر با عمل صالح، منفك از ایمان نیست و ممكن نیست فرد بىایمان، صابر و داراى اعمال صالح باشد. آرى، در این آیه به صابران صالح، وعدهی مغفرت و اجر بزرگ داده و معلوم است كه مغفرت، شامل مشركین نمىشود. زیرا خود خداى تعالى فرموده: *إِنَّ اللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَكَ بِهِ*.36
و باز به دلیل اینكه عین این وعده كه در این آیه آمده، یعنى وعدهی مغفرت و اجر كبیر را در آیات زیر، به مؤمنین داده و فرموده: *وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَهٌ وَ أَجْرٌ كَبِیرٌ*37 و نیز فرموده: *إِنَّ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَیْبِ لَهُمْ مَغْفِرَهٌ وَ أَجْرٌ كَبِیرٌ*38
و اتصال آیات سهگانهاى كه در اول آنها كلمهی «لئن» آمده به ماقبل، روشن است. براى اینكه گفتار در آیات قبل، در زمینهی كفر كافران و سحر خواندن وعدهی معاد بود و نیز این را تذكر مىداد كه كفار در مقابل تهدید به عذاب، آن را استهزاء كردند و در این سه آیه فرمود كه كفار با آن وضع طبیعى كه دارند، نعمت خدا را زوالپذیر نمىدانند و همچنین اگر گرفتارند، گرفتارى خود را نیز زوالپذیر نمىدانند. هرچند خداى تعالى وعدهی زوال آن و تبدیلش به یك زندگى خوب را داده باشد. همچنان كه در اول سوره، این وعده را داده بود.39
حال که درصدد رفع کفران هستیم، از همین حالا چهار عمل را شروع کنیم که بیش از این ضرر نکنیم. آن چهار عمل را هم از محضر سورهی عصر بیاموزیم:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
*وَ الْعَصْرِ*
*إِنَّ الْانسَانَ لَفِى خُسْرٍ*
*إِلَّا الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ وَ تَوَاصَوْاْ بِالْحَقِّ وَ تَوَاصَوْاْ بِالصَّبرِْ*
و البته آن است که باید امید و احساس نیاز به خداوند و صبوری را حتماً درنظر داشته باشیم که خداوند، جبرانکنندهی اعمال ماست والحمدللهربالعالمین.
اثر کفران و چگونگی شکران نعمت
*لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِی لَشَدِیدٌ*41
شكر نعم پروردگار اقسام و مراتبى دارد: اول شكر قلبى، كه بداند این نعمت از جانب پروردگار است، نه مثل كسانى كه مستند به شانس و خوشبختى میكنند یا مستند به اقدام و عملیات خود یا به طبیعت یا به رؤساء و فرمان فرمانروایان یا به اسباب ظاهریه وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَهٍ فَمِنَ اللَّهِ. 42
دوم- شكر لسانى الحمدللَّه كه اخبار زیادى داریم كه تمام شكر است و شرحش در سورهی حمد، مجلد اول بیان شده.
سوم- سجدهی شكر كه در چهار مورد وارد شده. هر موقع كه نعمتى افاضه شد یا موفق به عبادتى و عمل خیرى شد یا متذكر نعم الهى شد یا دفع بلائى از او شد.
چهارم- صَرف نعمت است در آنچه خداوند فرموده و در رضاى الهى.
پنجم-در مقابل نعمت، یك عمل خیرى و یك عبادتى به جا آورد و نعمتهاى الهى بسیار است كه إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَهَ اللَّهِ لا تُحْصُوها و میفرماید:
*وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً مِنْهُ*43
نکته ای در آیهی 7 سورهی ابراهیم است که باید به آن توجه کرد. خداوند در این آیه، ازدیاد نعمت را پاداش شاکران قرار میدهد. ولی جواب شرط کفران را، عذاب قرار میدهد نه نقصان نعمت. شاید این مطلب بهخاطر آن باشد که با کفر نعمت، امکان دارد نعمت الهی ازدیاد یابد. ولی این ازدیاد، از سر عذاب است، نه لطف و مرحمت.
پینوشتها
نساء:28.
ترجمهیالمیزان، ج4، ص: 450.
التفسیر المبین، ص: 105.
تفسیر بیان السعاده فی مقامات العباده، ج2، ص: 12.
البحر المدید فی تفسیر القرآن المجید، ج1، ص: 493.
الروم : 54.
لطایف الإشارات، ج1، ص: 327.
تفسیر روح البیان، ج2، ص: 195.
هود : 52.
تفسیر روح المعانى، ج 12، ص 81..
تفسیر فخر رازى، ج 18، ص 81.
نوح:10 و11و12.
تفسیر روشن، ج11، ص: 222.
الأنفال : 60.
اسراء :53.
هود : 9.
تفسیر روشن، ج13، ص: 232.
انوار درخشان، ج10، ص: 141و142.
ترجمهی المیزان، ج13، ص: 258.
ترجمهی المیزان، ج13، ص: 258.
ترجمهی المیزان، ج13، ص: 259.
الإسراء : 67 .
هود : 9.
الشورى : 48.
الفتح : 5.
البقره : 161.
أطیب البیان فی تفسیر القرآن، ج7، ص: 365.
ترجمهی بیان السعاده، ج8، ص: 311.
غافل ترجمهی المیزان، ج13، ص: 213.
تفسیر بیان السعاده فی مقامات العباده، ج2، ص: 449.
الزخرف: 13.
المؤمنون: 29.
الإسراء: 80.
البرهان فی تفسیر القرآن، ج3، ص: 290.
الإسراء : 3.
نساء، : 116.
فاطر: 7.
ملک:12.
ترجمهی المیزان، ج10، ص: 236.
ابراهیم: 7.
نحل: 55.
جاثیه:29.
منابع:
ترجمهی تفسیر المیزان
تفسیر روح البیان
تفسیر البرهان فی تفسیر القرآن
تفسیر بیان السعاده فی مقامات العباده
أطیب البیان فی تفسیر القرآن
ترجمهی تفسیر بیان السعاده
تفسیر روشن
البحر المدید فی تفسیر القرآن المجید
تفسیر فخر رازى
تفسیر روح المعانى