گفتگو با آیت الله مهدی هادوی تهرانی
گفتگوکنندگان: حجتالاسلام والمسلمین جعفر سماوات، سید علی شمسی، حسین زحمتکش زنجانی
اشاره
اساساً فلسفه علم اصول چیست و چه ضرورتی دارد که از فلسفه اصول بحث کنیم؟ فلسفه اصول قرار است چه کاری برای ما انجام دهد؟
بحث فلسفه یک علم، عبارت است از نگاه بیرونی به آن علم؛ به این معنا که ما دانشی را که مجموعهای است از مسائلی که با روشهای خاصّی مورد بحث قرار میگیرند، از بیرون مورد مطالعه قرار بدهیم. دستاورد مطالعه بیرونی یک دانش، چهار چیز خواهد بود: الف) تاریخ آن دانش (نه دانشمندان)؛ ب) مبادی تصوّری و تصدیقی آن دانش؛ ج) روششناسی آن دانش؛ د) ارتباط آن دانش با سایر دانشها. یعنی ما وقتی از بیرون به دانشی نگاه میکنیم، این دانش به لحاظ تاریخی، یک آغازی داشته و مراحلی را طی کرده تا به اینجا رسیده است. این بخش اول از فلسفه یک علم است که تاریخ آن علم محسوب میشود. از سویی، این دانش بر یکسری از دانشهای پیشینی استوار است که به آن «مبادی دانش» گفته میشود؛ بخش دوم فلسفه علم، متکفّل بحث از مبادی تصوّری و تصدیقی دانش است. همچنین در این دانش، دانشمندان از روشهایی استفاده میکنند که در واقع، بخش سوم فلسفه علم به این بخش که اصطلاحاً به «روششناسی» موسوم است، به آن اختصاص دارد. از دیگر سو، این دانش با سایر دانشها داد و ستدی نیز دارد که در بخش چهارم، با عنوان «تعامل این دانش با سایر دانشها» به بحث گذارده میشود.
بنابراین، وقتی ما میگویم فلسفه علم اصول؛ یعنی تاریخ علم اصول؛ مبادی تصوّری و تصدیقی علم اصول، روششناسی علم اصول و تعامل علم اصول با سایر علوم. درباره اینکه چه ضرورتی دارد، باید گفت که بحث از فلسفه علم اصول، یک ضرورت تعلیمی دارد؛ به این معنا که کسی که فلسفه یک علم را خواند و یک نگاه بیرونی به یک علم پیدا کرد، آماده میشود برای اینکه بتواند وارد آن علم بشود. از سوی دیگر، مطالعه فلسفه یک علم، تقدّم منطقی هم دارد؛ به این معنا که شما برای اینکه بتوانید وارد یک علم بشوید، ابتدا باید با مبادی تصوّری و تصدیقی آن علم و با روششناسی آن علم آشنا باشید و باید بدانید بر اساس چه دانشهای پیشینی و با چه روشهایی بحث انجام میشود؛ به همین دلیل، مباحث فلسفه علم اصول مثل هر فلسفه علم دیگری، از دو جهت؛ یکی به لحاظ تعلیمی و یکی به لحاظ منطقی، بر مباحث علم اصول تقدّم دارد. البته بسیاری از کسانی که این روزها درباره فلسفه علم اصول و یا فلسفه علم، صحبت میکنند، لااقل در حدّ اطلاع من، تصوّر درستی از فلسفه علم ندارند و تعریفهایی که از فلسفه علم ارائه میکنند، یا ناقص است؛ یعنی فقط بخشی از فلسفه علم را دربرمیگیرد و یا در کل، اشتباه است. گاهی بحثهایی که برخی از افراد دارند، اساساً از سنخ فلسفه علم نیست.
حضرتعالی مباحث تاریخی را وارد در مباحث فلسفه علم اصول میدانید. برخی از اندیشمندان، مباحث تاریخی را از فلسفه علم اصول جدا میدانند.
بله، بعضیها فکر میکنند که فلسفه یک علم؛ یعنی مبادی فلسفی آن علم. این یک تعریف اشتباه از این قضیه است. اگر به اشتباه، اسم از روی اصطلاح معنا شود، اینگونه میشود. فلسفه یک علم، فقط مبادی فلسفی آن علم نیست؛ بله، یک بخشی از آن، مبادی آن علم است و البته ممکن است مبادی آن علم، ضرورتاً فلسفی نباشد و مبادی غیرفلسفی هم داشته باشد. بهطور کلّی، فلسفه علم که از قبیل فلسفه مضاف است، محصول مطالعه بیرونی علم است و در واقع، نگاه ثانویه است به یک علم.
مباحث معرفتشناختی علم اصول؛ مانند اینکه عقل چیست و چه جایگاهی دارد و جایگاه و حدود حس، تجربه و نقل چگونه است، در کجا باید مورد بحث قرار گیرد؟ آیا این مباحث، جزء فلسفه علم اصول است یا اینکه در دانشی دیگر از آن سخن به میان میآید؟
اینها همه در فلسفه علم اصول مطرح میشوند.
ذیل کدامیک از عناوینی که فرمودید، قرار میگیرند؟
اگر مقصود شما این است که از عقل در چه مسائلی از علم اصول میشود استفاده کرد، این جزء مبادی است. اگر مقصود شما این است که از روشهای عقلی کجا میتوان بهره برد، این جزء روششناسی است.
مباحث رسمی فلسفه علم اصول در ایران، نخستین بار از چه زمانی و توسط چه فرد یا افرادی مطرح شد و زمینه طرح این مباحث چه بوده است؟
من نمیدانم شروع این مباحث، از چه زمانی و توسط چه کسی بوده است. وقتی من این مباحث را در دوره دوم درس خارج اصول خودم؛ یعنی پانزده سال قبل شروع کردم، اطلاع ندارم که آیا تا آن زمان، کسی از این مسائل، بحث کرده بود یا نه. البته کارهایی توسط بعضی از دوستان انجام شده بود؛ از این کارهایی که ما معنای آنها را خیلی متوجّه نمیشویم و هنوز هم نمیفهمیم؛ ولی من کار سازمانیافتهای ندیده بودم. من مسائل فلسفه علم اصول را از دوره دوم مباحث اصول خودم، از علم اصول جدا کردم و به صورت مستقل بحث کردم. مباحث فلسفه علم اصول را در آن دوره، در دو سال گفتم که در هشت جزوه و در هزار صفحه تنظیم شد؛ من از این رو که معمولاً کتابهای خودم را منتشر نمیکنم، این جزوه را هم تاکنون منتشر نکردهام.
به طور کلّی، در نگاه بیرونی به علم میتوان سه رویکرد مختلف داشت: یکی نگاهِ توصیفی است، یکی نگاهِ توصیهای و دیگری مواجهه نقّادانه نسبت به آن دانش است. من میخواهم نگاه خاص حضرتعالی را در اینباره بدانم که اولاً شما این تفکیک را میپذیرید و اگر میپذیرید، نسبت به کدامیک تأکید بیشتری دارید؟
ببینید در بخشهای مختلف فلسفه علم اصول، این بحث فرق میکند. اصل کار فلسفه علم اصول، توصیف است. اصل آن، این است که از بیرون به دانش نگاه میکند و میگوید: این، تاریخ این علم بوده، اینجا پیدا شده، این مراحل را پشت سر گذاشته و به اینجا رسیده است. یا مثلا نگاه میکند و میگوید: علم اصول بر این مبادی استوار است، و مبادی تصوّری یا تصدیقی را توضیح میدهد. نگاه میکند و میگوید: علمای علم اصول از این روشها استفاده کردهاند و در واقع روششناسی میکند. یا نگاه میکند و میگوید: علم اصول با سایر علوم، این تعاملات را دارد. ولی محصول این توصیف در بعضی موارد، توصیه است؛ نه در خود فلسفه علم اصول، بلکه نسبت به علم اصول؛ یعنی ما وقتی تاریخ علم اصول را مطالعه میکنیم، متوجّه میشویم که ترتیب علم اصول به این شکلی که ما تا الآن دیدهایم که مثلا بخش اول، به مباحث الفاظ و بخش دوم به مباحث حجج اختصاص یافته، این ترتیب، ترتیب تاریخی است، نه تربیت منطقی؛ یعنی به لحاظ تاریخی، اول مباحث الفاظ مطرح بوده و بحث حجج چندان مطرح نبوده است. کسی که بحث حجج را به صورت گسترده مطرح کرد، مرحوم شیخ انصاری است. شیخ انصاری با یک ابداع خیلی ساده و با یک نکته خیلی ساده، بابی را در علم اصول باز کرد و توانست به اندازهای که کلّ علم اصول تا زمان او بود، به همان اندازه را مجدّداً تولید کند؛ یعنی شیخ، معادل هر آنچه را که تا زمان او تولید شده بود، مجدّداً تولید کرد و آن همین نکتهای است که در اول رسائل، ایشان به آن اشاره میکند که «مکلّف وقتی توجّه به تکلیف پیدا میکند، یا یقیین به تکلیف پیدا میکند یا ظن یا شک»، و در سه بابِ یقیین، شک و ظن، وارد بحث شده است.
این، نکته خیلی سادهای است؛ یعنی الآن ممکن است که بگوییم هر نوآموزی هم این نکته شیخ را میداند؛ ولی باید توجه داشت که این نکته ساده، تا زمان شیخ مورد توجّه واقع نشده بود و به همین دلیل تا زمان شیخ، این بحثها به شکلی که او مطرح کرد، اصلاً مطرح نشد. بحث قطع، اصلاً در آثار قبل از شیخ، به این شکل مطرح نشده است. شیخ، بهطور مفصل راجع به قطع و حجّیت ذاتی و بحث تجرّی و بحث قطع قطّاع و امثال اینها بحث میکند و بعد در باب ظنون هم به همین شکل. از نظر منطقی، بعضی از مسائلی که مثلاً در جلد دوم کفایه از آنها بحث میشود، بر مباحثی که در جلد اول مطرح شده، تقدّم منطقی دارد؛ به همین دلیل، من در دوره دوم علم اصول که الآن در دوره سوم آن هستم، آمدم ترتیب علم اصول را تغییر دادم؛ چون ترتیب فعلی و رایج علم اصول، ترتیب تاریخی است، نه ترتیب منطقی. ترتیب منطقی یعنی اینکه شما اول بحثی را مطرح کنید که متوقّف بر هیچ یک از بحثهای بعدی نباشد. بعد از آن، بحثی را مطرح کنید که متوقّف بر بحثی باشد که قبل از این بوده است؛ و همینگونه مطالب، یکی پس از دیگری، چیده میشود. ما این چینش را الآن در دوره دوم به بعد، و الآن که در دوره سوم هستیم، مطرح کردیم. به همین دلیل، ما بر خلاف بقیه آقایان که اصول را از مباحث الفاظ شروع میکنند، ترتیب مباحث را بر اساس چینش منطقی، تغییر دادهایم. در آنجا توضیح میدهیم که مباحث الفاظ، متوقّف است بر اینکه شما حجّیت ظاهر را بپذیرید و بحث حجّیت ظاهر، متوقّف است بر اینکه بحث حجّیت سیره و ارتکاز را بپذیرید و چون دلیل حجّیت ظاهر، سیره و ارتکاز عقلاست و در نهایت، بحث حجّیت سیره و ارتکاز، متوقّف بر این است که شما حجّیت مطلق ظن را نپذیرید؛ والا اگر مطلق ظن را حجّت بدانید، دیگر، بحث از ظنون خاصّه، وجهی ندارد؛ به همین دلیل، ما اولین مسئلهای که در علم اصول مطرح میکنیم، حجّیت مطلق ظن است؛ این یعنی ترتیب منطقی.
وقتی که ما مطالعه تاریخی انجام میدهیم، متوجّه میشویم که ترتیب علم اصول، یک ترتیب تاریخی است، نه منطقی. خب، یک دستور و توصیه به دست میآید و برای اینکه ترتیب مباحث اصول، منطقی شود، باید ترتیب بحثها را جابهجا کنیم. من یک نظریهای دارم به نام «نظریه اندیشه مدوّن در اسلام» (رک.به: فصلنامه علمی- پژوهشی قبسات، ش7، بهار1377، ص108-98) که برای اولین بار در سال 68 یعنی 25 سال پیش منتشر شده است. از آن زمان تا الآن در زمینههای مختلف، من آن نظریه را تطبیق کردم و درباره آن، کتاب و مقاله منتشر کردهام. دیگرانی هم بر اساس نظریه اندیشه مدوّن، کتابها و مقالاتی منتشر کردند. خب، ما این نظریه را در مبادی تصدیقی علم اصول بحث میکنیم که بر اساس این نظریه میخواهیم یک نگاه خاصّی نسبت به مفاهیم دینی به صورت عام و در حوزه اصول به صورت خاص به دست بیاوریم. این بحث که یک بحث توصیفی است، باعث شده که من علم اصول را به دو بخش تقسیم کنم: یک بخش، اصولی که برای استنباط حقوق، احکام و به عبارتی همین فقه متعارف، مکاتب (بنا بر اصطلاحِ نظریه اندیشه مدوّن؛ مانند مکتب اقتصادی و مکتب سیاسی) و اصول متعارف است و بخش دیگر، اصولی است که به استنباط نظامها؛ مانند نظام سیاسی و اقتصادی میپردازد. این قسم دوم، در اصول متعارف اصلاً مطرح نیست؛ هرچند برای استنباط نظام، ما به عناصر اصول متعارف نیاز داریم، اما عناصر اصول متعارف، کافی نیست. برای استنباط اصول نظام، به عناصر دیگری هم نیاز داریم که در بخش مربوط به خود، از آنها بحث میشود. یا مثلاً ما در تعریف علم اصول میگوییم که علم اصول در واقع از حجّت در فقه بحث میکند. این، بحثی است که در مبادی تصوّری انجام میدهیم؛ این، توصیف است. ولی این توصیف، باز اثر پیدا میکند و به توصیه بدل میگردد؛ به طور مثال میگوییم که اگر میخواهیم علم اصول را طبقهبندی کنیم، باید با محوریت حجّت طبقهبندی کنیم. بر همین اساس، علم اصول را به سه بخشِ حجّت محرزه، حجّت غیرمحرزه و تعارض حجج تقسیم میکنیم. کلّ مباحث اصول در این اقسام قرار میگیرد. من میتوانم به این فهرست اضافه کنم؛ مثال دیگر آنکه ما در روششناسی میگوییم: علم اصول در بعضی از مسائل، از روش عقلی، در بعضی مسائل، از روش نقلی و در بعضی دیگر از مسائل، از روش عرفی استفاده میکند. شهید صدر، روش استقرایی را نیز به این فهرست اضافه کرده است. ما در آنجا از این بحث میکنیم که در چه جاهایی میتوان از هر کدام از این روشها استفاده کرد.
همه اینها توصیف هستند، ولی بر اساس این مجموعه توصیفها، نتایج دیگری گرفته میشود؛ مثلاً وقتی از کاربردهای روش عقلی سخن گفتیم و مشخص کردیم که در چه مواضعی میتوان از روش عقلی استفاده کرد، خواهیم گفت که مثلاً استفادهای که مرحوم آخوند کرده است در بحث «استعمال لفظ در بیش از یک معنا»، اشتباه بوده است. بعد، ما این نتیجه را میگیریم که در آنجا نمیشود از روش عقلی استفاده کرد؛ در آنجا باید از روش عرفی که شهید صدر یا مرحوم صاحب عروه استفاده کردهاند، استفاده کرد؛ یا مثلاً میگوییم: یکی از روشهایی که میتواند در علم اصول مطرح بشود، روش تاریخی (Historical method) است؛ بعد از آنکه روش تاریخی را مورد بررسی قرار دادیم، میبینیم که مبانی روش تاریخی، تاریخیگری است، که این مبانی، مورد قبول ما نیست. آثاری که از روش تاریخی بهره میبرند، مدّنظر اصول نیستند و با اینکه استفاده آن در علم اصول امکانپذیر است، اما استفاده نمیشود.
ما در واقع، در فلسفه علم اصول، ابتدا به توصیف میپردازیم، ولی از پسِ آن، دستور بیرون میآید. اصل کار فلسفه علم اصول، توصیف است، ولی نتیجه توصیفاتی که در فلسفه علم اصول میشود، مجموعهای از توصیهها نسبت به خود علم اصول است. در نتیجه، ما از مَعبر توصیف میرسیم به مجموعهای توصیههایی که مثلاً در طبقهبندی یا فهرست علم اصول یا مسائل دیگر، تغییراتی ایجاد میکند.
بحثی وجود دارد درباره منابع معرفتی و روش فلسفه علم اصول. برخی اعتقاد دارند فارغ از اینکه روش یک علم چیست، در فلسفه آن علم، صرفاً از روش عقلانی استفاده میشود؛ از این رو بر این باورند که در فلسفه علم اصول هم باید از روش عقلانی استفاده کنیم؛ گرچه گاهی در کنار این تمرکزی که بر روش عقلانی داریم، از روش دیگری هم میتوانیم استفاده کنیم. اما برخی دیگر معتقدند که اگر قرار است فلسفه علم اصول بر علم اصول تأثیر بگذارد و علم اصول نیز طبیعتاً در فقه، کاربرد پیدا میکند، همین هماهنگی، در منابع و روش هم باید در فلسفه علم اصول رعایت شود؛ یعنی تمام مباحث ما در فلسفه علم اصول باید به کتاب و سنت و ادلّه سهگانه یا چهارگانه بازگردد تا بتوان از آن در اصول و نهایتاً در فقه استفاده کرد. نظر حضرتعالی در باب منابع و روش فلسفه علم اصول چیست؟
این پیشفرض که روش فلسفه هر علمی، روش عقلانی است، غلط است. کسی که این حرف را زده، تصوّرش این بوده است که فلسفه علم، از سنخ فلسفه است.
اشتراک لفظ، دائم رهزن است
اشتراک گبر و مؤمن، در تن است
این دوستان، گرفتار لفظ هستند که این حرفها را میزنند. من این مثال را بارها گفتهام که کسی اصطلاح «اصول فقه» را شنیده، بعد شنیده است که «اصول»، جمع «اصل» است و اصل هم به معنای ریشه است؛ بعد فکر کند که «اصول فقه» راجع به ریشههای فقه بحث میکند و بعد هر چیزی که به ذهنش میرسد، راجع به فقه بگوید. در اینجا اگر یک اصولی متوجّه بشود که آن شخص چه تصوّر خطایی پیدا کرده، به او خواهد گفت که «اصول فقه»، یک اصطلاح است و اصلاً ربطی به این چیزهایی که تو گفتی ندارد. اصطلاح «فلسفه علم» هم مشکلش همین است. تصوّر غلطی که وجود دارد، این است که برخی گمان میکنند فلسفه علم، ضرورتاً از سنخ فلسفه است؛ در حالی که چنین نیست. همانطور که در بعضی از مسائل علم اصول از روش فلسفی و عقلی استفاده میکنیم، در فلسفه علم هم میشود از همین روش استفاده کرد؛ اما اینکه خود فلسفه علم اصول از چه روشی استفاده میکند، معنای آن این است که ما باید «فلسفه فلسفه علم اصول» را مورد مطالعه قرار بدهیم. مجدداً درباره همان هم میتوانیم همین سؤالات را طرح کنیم و بگوییم فلسفه علم اصول از چه زمانی مطرح شده، تاریخ آن چه بوده، چه مبادی تصوّری و تصدیقی و چه روشی دارد؟ اما آن چیزی که اجمالاً میشود گفت، این است که فلسفه علم اصول، به مسائل مختلف میپردازد که خود این مسائل از سنخهای مختلفی هستند. بخشی از آنها تاریخی هستند، بخشی از مبادی، فلسفی یا غیرفلسفی هستند. به هر حال به دلیل اینکه فلسفه علم اصول به مسائل مختلف و متنوّعی میپردازد که هر کدام، روش خاصّ خود را دارند، از این رو، در فلسفه علم اصول، از روش عقلانی، نقلی و عرفی، به حسب نوع موضوع استفاده میشود. در واقع، ما در فلسفه علم اصول، تنها یک روش نداریم؛ چون سنخ مسائل آن با یکدیگر فرق دارد.
این سخن که برخی معتقدند منابع، مسائل و ادلّه فلسفه علم اصول حتماً باید به کتاب و سنت بازگردد، چه میزان موجّه است؟
بعضی از مسائل فلسفه علم اصول به کتاب و سنت بازمیگردد؛ ولی اینطور نیست که همه مسائل آن به کتاب و سنت، بازگشت داشته باشد؛ چون بعضی از مسائل فلسفه علم اصول، اساساً ارتباطی به کتاب و سنت ندارند؛ مثلاً شما با چه آیه و روایتی میخواهید از روششناسی بحث کنید؟ روششناسی، ارتباطی به کتاب و سنت ندارد. آنجا مجموعهای از روشهای عقلی، عرفی، نقلی، تاریخی و استقرایی مطرح است. شما باید ببینید که کدامیک از اینها، قابل استفاده و طرح است.
حضرتعالی در اینجا قائل به تفصیل هستید؟
بله، یعنی فلسفه علم اصول با روشهای مختلف و با منابع مختلفی به مسائل مختلف میپردازد؛ نه روش یکسانی دارد و نه منابع یکسانی. بعضی از جاها، کتاب و سنت میتواند به عنوان منبع، مورد استفاده قرار گیرد.
شما فرمودید که در مباحث فلسفه علم اصول، توصیفها به نوعی به توصیه میانجامد. برخی از موضوعاتی که به عنوان مبادی تصوّری در علم اصول از آنها بحث میشود، امروزه موضوع دانش مستقلّی قرار گرفتهاند؛ از همین رو، در رابطه با آن موضوع، انبوهی از نظریات نو مطرح شده و مجموعاً آن دانش به فربگی قابل توجّهی رسیده است. آیا فلسفه علم اصول میتواند بهطور جدّی، این مسئله را مطرح کند که موضوعاتی که در علم اصول، جزء مبادی تصورّی به شمار میروند و امروزه به عنوان دانشی مستقل از آنها بحث میشود، بهطور مستقل و یا در دل همان دانش، از آنها بحث شود و سپس فرآوردههای آن مباحث، در علم اصول نیز استفاده شود؟ به نظر حضرتعالی این مسئله را چگونه میتوان تحلیل کرد؟ آیا میشود به این سو رفت؟
اولاً مبادی به دو بخش تقسیم میشود: یک بخش، مبادی تصوّری است؛ یعنی تصوّراتی که دانش علم اصول بر آن متوقّف است، به نوعی که در هیچ علم دیگری از آنها بحث نمیشود. البته در مورد بعضی از آن مبادی، ممکن است چنین اتفاقی رخ بدهد، ولی نوعاً نمیشود؛ از این جهت که مبادی تصوّری، از سنخ مفاهیم هستند؛ مثل اینکه «علم اصول چیست؟»، «حجت چیست؟» و «اعتبار چیست؟»؛ بعضی از اینها در علوم دیگر بحث میشوند؛ مثلاً «اعتبار» در مقایسه با «واقعیت»، در مباحث فلسفی به مناسبت از آن بحث میشود. فلسفه علم اصول، از مبادی تصدیقی نیز بحث میکند. مبادی تصدیقی؛ یعنی تصدیقاتی که در علم اصول تأثیر میگذارند. این تصدیقات میتواند و البته به صورت طبیعی اینطور است که مسئله یک علم دیگر هستند؛ اما مسائلی مثل اینکه «خداوند وجود دارد یا نه؟» و اینکه «خداوند، واجدِ چه صفاتی است»، جزء مبادی دور علم اصول محسوب میشوند و مورد نظر ما در فلسفه علم اصول نیست. ما در فلسفه علم نمیآییم تمام مبادی علم را مثلاً از توحید شروع کنیم. مبادی، مسائلی هستند که علم اصول بر آنها متوقف است، ولی در علوم متعارف از آنها بحث نشده است. من اسم اینها را گذاشتهام «مبانی کلامی اجتهاد»؛ کتابی هم به این نام منتشر کردم که در زمان خودش، کتاب سال شد و تعبیر برخی از بزرگان؛ مثل آیتالله سبحانی(دامت برکاته) این بود که «این کتاب، تأسیس علم جدید در علوم اسلامی است».
مبانی کلامی اجتهاد، مجموعه مسائلی هستند که همه آنها، جزء مبادی تصدیقی علم اصول هستند و بهطور متعارف، بخش زیادی از آنها در علوم دیگری هم بحث نمیشود. البته شاید بخشی از آنها به صورت خاصّی در برخی علوم بحث شود؛ مثلاً مباحث راجع به جمع قرآن از همین قبیل است؛ یعنی بخشی از آن، در علوم قرآن بحث میشود، ولی بخشهای دیگری از این مسئله، در هیچ علمی به این شکل مورد بحث و بررسی قرار نگرفته است. من در کتاب مبانی کلامی اجتهاد، بحث مفصّلی دارم درباره هرمنوتیک که شاید اولین کتاب فارسی مفصّل و نقّادانه نسبت به هرمنوتیک باشد. قبل از آن، چند ترجمه نامفهوم توسط آقای بابک احمدی و دیگران انجام شد که ترجمههای نامفهومی بودند و باید انگلیسی آن را میخواندید تا بفهمید فارسی آن چیست. به هر حال، تا آنجا که من اطلاع دارم، کتاب مبانی کلامی اجتهاد، اولین کتابی بود که راجع به این موضوع بحث کرده بود؛ یعنی در واقع، نیمی از آن راجع به مباحث هرمنوتیک است. خب، هرمنوتیک جای دیگر هم بحث شده است، اما با این نگاه که در مبادی علم اصول طرح گردد، سابقه نداشته است.
بنابراین، بخشی از مبادی یک علم، حالا هر علمی از جمله علم اصول، مسائل علومی هستند که شناخته شدهاند؛ اما بعضی از مبادی آن، ممکن است مسئله هیچ یک از علوم شناختهشده به صورت متعارف نباشد؛ ولی قهراً مسئله یک علم دیگر هستند. در واقع، همانطور که عرض کردم، یک علم، مجموعهای از مسائلی است که این مجموعه از مسائل، وقتی بر یک مجموعه دیگری توقف دارند، از آن مجموعه مسائل دیگر هم قهراً باید در یک جای دیگری بحث شده باشد. بنابراین قهراً مبادی، بهخصوص مبادی تصدیقی هر علمی، مسئله یک علم دیگر است. این مسئله، یک مسئله قهری است؛ یعنی به صورت یک قاعده کلّی میشود از آن سخن گفت؛ اینکه مبادی تصدیقی هر علمی، مسئله یک علم دیگر است. اما آن علم، دیگر میتواند یک علم مدوّن و شناختهشده باشد و ممکن هم هست که اینطور نباشد؛ یعنی بعضی از چیزهایی که در مبادی تصدیقی علم اصول بحث میکنیم، اصلاً در هیچ یک از علوم متعارف بحث نشده است؛ هر چند جا داشته که مثلاً در کلام یا در یک علم دیگر از آن بحث بشود؛ مانند «مبادی کلامی اجتهاد».
در مورد اینکه چه چیزهایی جزء مبادی تصوّری و تصدیقی هستند و مسائل دیگری از این دست که بهطور معمول طرح میشود، آیا بین اصولیها وفاق هست یا آنجا هم باز در مورد اینکه چه چیزهایی جزء مبادی تصوّری هستند و چه چیزهایی تصدیقی، اختلاف است؟
مبادی تصوّری؛ یعنی تصوّراتی که دانشی بر آن متوقّف است و مبادی تصدیقی؛ یعنی تصدیقاتی که یک دانش بر آن متوقّف است. اگر مقصود سؤال حضرتعالی این است که مثلاً یک چیزی هست که یکی، آن را از مبادی تصدیقی میداند و دیگری تصوّری، که نه، اختلافی میان اصولیین نیست؛ چون اصلاً سنخ اینها با هم فرق دارد؛ این تصوّر است و آن تصدیق است. اما اگر مقصود، این است که داخل خود آن بحث؛ یعنی مثلاً در مبادی تصوّری اختلافی باشد یا در مبادی تصدیقی اختلافی باشد، بله در اینجا اختلاف وجود دارد؛ یعنی مثلاً فرض کنید، یکی از مبادی تصوّری علم اصول، تعریف علم اصول است. خب، بین علما، در تعریف علم اصول اختلافاتی وجود دارد. یکی از مبادی تصوّری علم اصول، مفهوم «حجّت» است که بین علما در مفهوم آن اختلاف است که در واقع مقصود از آن چیست. در خود مبادی تصدیقی نیز گاه اختلافاتی وجود دارد؛ مثلاً یکی از مبادی تصدیقی علم اصول، «نحوه جمع بین حکم ظاهری و واقعی» است. اصولیهای ما بهطور متعارف، این مسئله را در علم اصول بحث میکنند؛ منتها این مسئله، یک مسئله اصولی نیست. این مسئله، جزء مبادی تصدیقی است. خب، این بحث، یک بحث اختلافی است. جمعی که ما مثلاً بر اساس مبانی شهید صدر انجام میدهیم و یا جمعی که مثلاً شیخ انصاری انجام داده است، با یکدیگر اختلاف دارد. بنابراین، در متن خودِ مبادی، اختلاف وجود دارد، ولی اینکه مبدئی را یکی بگوید تصدیقی و دیگری بگوید تصوّری است، لااقل من نمیتوانم این را تصوّر کنم؛ چون یکی تصوّر است و دیگری تصدیق.
بحث حقیقت وضع چطور؟ به نظر حضرتعالی، این مسئله جزء مبادی تصوّری است یا تصدیقی؟
بحثهایی مثل حقیقت وضع، اینها در واقع جزء مبادی هستند، اما از آن دسته مبادی هستند که اصلاً اینها را در فلسفه علم اصول بحث نمیکنیم. ببینید ما در فلسفه علم اصول از مبادیِ دور بحث نمیکنیم؛ یعنی ما نمیآییم در فلسفه علم اصول، تمام علم کلام را بحث کنیم؛ چون تمام علم کلام، مبدأ علم اصول است. خب، ما هیچوقت چنین کاری را انجام نمیدهیم. ما از آن مبادی هم که مبادی یک مسئله خاص اصولی هستند نیز بحث نمیکنیم؛ یعنی مسئله وضع، در یک زمینه خاصّی در علم اصول، مورد استفاده قرار میگیرد و به همین علّت، ما آن را در فلسفه علم اصول بحث نمیکنیم.
آیا میزان اهمیت یک مسئله، نمیتواند ملاک مورد بحث قرار گرفتن در فلسفه علم باشد؟
نه، یک علم در واقع، مجموعهای از مسائل است. برای تقریب به ذهن عرض میکنم؛ مثلاً مجله، روی میز قرار دارد، خود میز هم روی پایهها قرار گرفته، پایهها هم روی سقف قرار گرفته، این سقف، روی ستون است و ستون هم بر روی فوندانسیون قرار دارد؛ فوندانسیون هم روی کره زمین است. من برای بحث از مجله، نمیروم از کره زمین شروع کنم و صحبت کنم. در مبادی علم اصول، در بحث فلسفه علم، من از چیزی که نزدیک لبه و نزدیک موضوع است، بحث میکنم. حالا شاید تا چند لایه بعدی موضوع هم بحث شود؛ یعنی لایههایی که در علوم متعارف از آنها بحث نمیشود. نکته دیگر این است که ملاک ما در مباحث فلسفه علم، این است که علم بر آن متوقّف باشد. توقّف علم، غیر از توقّف مسئلهٌ مِنَ العلم است. اگر یکی از مسائل علم بر آن متوقّف است یا تعدادی از مسائل، باز هم در اینجا، این علم بما هو علم، بر این مجموعه متوقّف نیست. در اینجا ما میگوییم که درست است که از یک نگاهی، این مسئله آن علم نیست و مسئله علم دیگری است، ولی این، جا دارد ذیل همان مسئلهای که علم اصول به آن مرتبط میشود، در خود علم اصول، استطراداً بحث شود. این درست است که این مسئله به یک معنایی، خارج از علم اصول است، ولی چون علم اصول متوقّف بر آن نیست، یعنی تنها یک مسئلهای از مسائل، متوقّف بر آن است، ما این را در مباحث فلسفه علم اصول وارد نمیکنیم. ولی بعضی اوقات، مسائلی هستند؛ مثل «جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی»؛ کلّ مباحث اصول در واقع به دنبال احکام ظاهری است؛ ما که اصلاً در علم اصول، حکم واقعی نداریم. بنابراین، مسئله «جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی»، کلّ علم اصول را تحت تأثیر قرار میدهد. تعریف علم اصول، کلّ علم اصول را تحت تأثیر قرار میدهد. بحث اعتباریات، کلّ علم اصول را تحت تأثیر قرار می دهد؛ چون همه علم اصول به یک معنایی، راجع به اعتباریات است؛ مثلاً ما در رابطه با نظریه اندیشه مدوّن بحث میکنیم؛ به این دلیل که این مسئله، کلّ علم اصول را تحت تأثیر قرار میدهد و وجه آن هم این است که اگر در واقع، نگاه ما این باشد که فقه، کاری فراتر از استنباط احکام است (که نگاه ما در نظریه اندیشه مدوّن این است)، همانطور می گوییم که استنباط مکاتب و نظامها هم وظیفه فقیه است. فقیه همانطور که باید احکام اقتصادی را استنباط کند، باید نظام اقتصادی و مکتب اقتصادی را هم استنباط کند. آنوقت، اصولی که برای فقیه، حجّت برای استنباط احکام پیدا میکند، همانطور باید برای این مکاتب و نظامها هم حجّت پیدا کند؛ یعنی کلّ اصول به آن متوقّف خواهد بود. اما این بحث که حقیقت وضع چیست یا مثلاً مباحث شبیه به این، که ما حقیقت شرعیه داریم یا نداریم، اینها را ما در فلسفه علم اصول بحث نمیکنیم.
آیا مواضعی که ما در رابطه با مسئله وضع اتّخاذ میکنیم، در بحث ظهور معنا در لفظ و مسائلی از این قبیل واقعاً تأثیر ندارد؟ اگر واقعاً تأثیر داشته باشد، پس به نظر میرسد که باید از آنها بحث شود.
نه، خیلی در ذات ظهور تأثیر ندارد؛ مثلاً در این مسئله که امر، ظاهر در وجوب است، اگر مبنای شما در وضع این باشد که مثلاً جعل و اعتبار است، یا مبنای شما این باشد که تعهّد است؛ مثل آقای خویی یا مبنای شما این باشد که وضع، یک حالت نفسانی است یا انعکاس شرطی است که آقای پاولوف1 گفته است و مثلاً آقای صدر میگوید، هیچ تأثیری در این نمیگذارد که امر، ظاهر در وجوب است.
به طور مثال برخی معتقدند که اگر وضع را شخصی بدانیم؛ یعنی یک شخص آمده لفظی را بهطور دقیق برای معنایی وضع کرده، میتوانیم بگوییم که در این فاصله تاریخی که با شخص واضع و زمان او پیدا کردهایم، این امکان وجود دارد که فهم دیگری غیر از آنچه در ذهن واضع وجود داشته، پیدا کرده باشیم؛ اما از سوی دیگر، اگر بگوییم که وضع، یک فرآیند تاریخی است و به هر حال، عرف و اجتماع، رابطه میان لفظ و معنا و تغییرات احتمالی آن را در همین فرآیند متوجّه میشود، باز ممکن است یک نتیجه دیگری داشته باشد. آیا به نظر حضرتعالی اتّخاذ هر کدام از این مواضع، در مسائل اصولی تأثیرگذار نیست؟
نه، تأثیر ندارد. حالا شما این را فرمودید، ولی به این شکل اصلاً معنادار نیست. ببینید، این لفظ که ما میگوییم وضع شده برای این معنا، ظهور زمان نص مطرح است؛ ظهور زمان ما که به درد نمیخورد. اگر من امروز از آیه قرآن، یک معنا میفهمم که میدانم در زمان نص، هیچکس چنین معنایی را از این آیه نمیتوانست بفهمد، ظهور این آیه، هیچ حجّیتی برای من ندارد. ما این را در مبادی کلامی اجتهاد بحث کردهایم؛ این جزء مبادی است. ما در آنجا میگوییم: ظهور زمان نص، معتبر است؛ مثلاً الآن لفظ «فقیه» را در یک معنایی به کار میبرید و مثلاً میگویید: «مجتهد جامعالشرایط»؛ اما در روایت دارد که زنی که «حَجَّت و کانت مسلمهً فقیههً»، آیا مقصود این است که زن، مجتهد جامعالشرایط باشد؟ نه، قطعاً مقصود این نیست. فقیه که اصطلاح امروز است. در اینجا یعنی مسئله حج را بلد باشد و بتواند برود حج خودش را درست انجام دهد.
بنابراین، ملاک، زمان نص است. این مسئله عملاً در مبنای ما، خیلی اثری ندارد؛ البته در یک جنبه دیگری میتواند اثر داشته باشد. رویکردهای ما نسبت به مسئله وضع، در تحلیل بعضی از موارد، اثرگذار است. یکی میگوید: وضع، صِرف اعتبار است؛ یکی مثل آقای خویی میگوید: این تعهّد است؛ یعنی شما تعهّد دادهای که وقتی این لفظ را میگویی، این معنا را اراده کنی و من چون میدانم که شما این تعهّد را دادهای، منتقل میشوم به معنای مراد؛ یکی مثل آقای صدر میگوید: این مثل یک داستان واقعی تکوینی است که ذهن من به این دو جوش خورده است؛ مثل «سگ پاولوف» که وقتی صدای زنگ را میشنید، آب دهانش راه میافتاد، فرد هم وقتی این لفظ را میشنود، این معنا در ذهنش میآید. به هر حال، این نظرات مختلف چندان در کشف ظهورات مختلف تأثیر نمیگذارد؛ بیشتر تأثیر آن در مرحله تحلیل ظهورات است.
حالا البته در مباحث الفاظ به تعبیر آقای صدر، دو نوع رویکرد داریم: یک رویکرد کشفی که مثلاً میخواهیم ببینیم که امر، ظاهر در وجوب است یا نیست و یک رویکرد تحلیلی؛ مثلاً اینکه منشأ ظهور امر در وجوب، چه چیزی است؛ این، اختلافی است. یک عده میگویند منشأ ظهور امر در وجوب، وضع است؛ یک عده میگویند حکم عقل است و یک عده میگویند اطلاق است. خب، آن کسی که میگوید منشأ، وضع است، با توجه به مبنایی که در وضع دارد، ممکن است در تحلیل آن تأثیر بگذارد. یا مثلاً در بحث استعمال لفظ در بیش از یک معنا، آنجا مفهوم استعمال را که توضیح میدهیم، اگر مثلاً تحلیل ما از وضع یکطوری باشد (مثل آقای خویی، قائل به تعهّد باشیم که در واقع دلالت تصدیقی پیدا میکند نه تصوّری)، در آنجا میتوان بحثهای دیگری را مطرح کرد که مثلاً در تحلیلها به دست میآید. من نمیگویم اثر نمیگذارد؛ اثر میگذارد، ولی نه اینقدر که مثلاً اگر کسی الآن مبنای آقای خویی را انتخاب کرد، مباحث الفاظ کلاً تغییر کند. آقای صدر و آقای خویی، دو مبنای متفاوت دارند، ولی در نود درصد مطالبِ مباحث الفاظ با هم یکی هستند. هر دو میگویند امر ظاهر در وجوب است و نهی هم ظاهر در حرمت است و جمله شرطیه، مفهوم دارد یا جمله وصفیه، مفهوم ندارد (این مسئله اخیر، نظر بنده نیست). حالا در اطلاق و عموم، اختلافی بین آقای صدر و آقای خویی وجود دارد که آن، به مسئله وضع برنمیگردد، به جای دیگری مربوط است.
پس با این حال، ما وقتی از دانش فلسفه اصول صحبت میکنیم، صرفاً نگاه توصیفی داریم؟ این توصیه که حضرتعالی در ابتدا فرمودید، به چه نحو معنا میدهد؟
ببینید از یک جهت عرض کردم در مبادی که صحبت میکنید، بعضی وقتها در آن بحثی که در مبادی میکنیم، عامل توصیه میشود؛ گفتیم آن چیزهایی که کلّ علم یا بخش معظم علم بر آن متوقّف است، طوری که ما بگوییم «توقّف العلم علی هذا التصور أو علی هذا التصدیق» در فلسفه علم اصول از آنها بحث میشود. اما اگر مسئلهٌ مِنَ المسائل یا بعضُ المسائلِ علم اصول، متوقّف بر چیزی باشد، ما به آن نمیگوییم مبادی آن علم، بلکه مبادی آن مسئله خاص است. این یک بحث. یک سوال دیگر شما این است که آیا بحث از مبادی میتواند آثار توصیهای داشته باشد؟ این اصلاً سؤال دیگری است؛ بله میتواند؛ چطور؟ میگوییم مثلاً وقتی من میآیم در مبادی تصدیقی، نظریه اندیشه مدوّن را توضیح میدهم، نتیجه میگیرم که فقه، وسیعتر از استنباط احکام است. این نتیجه را که میگیرم، سپس میگویم: اصول هم باید گستردهتر از حجّت برای استنباط احکام بحث کند و باید حجّت برای استنباط مکاتب و حجّت برای استنباط نظامها را هم بحث کند؛ در اینجا این، توصیه میشود. در نتیجه من یک بخش تازه به اصول اضافه میکنم و میگویم: حجّت برای استنباط مکاتب با حجّت برای استنباط احکام، یکی است، ولی حجّت برای استنباط نظامها، تفاوتهایی پیدا میکند.
پس باید در علم اصول، دو بخش را مطرح کنیم: یک بخش راجع به حجّت در مکاتب و حقوق و یا احکام و بخش دیگر، حجّت در نظامها؛ یعنی من از این توصیفات، توصیه درمیآورم. پس در مبادی، معنا دارد که اختلاف، موجب تفاوتهایی در توصیهها بشود. یا مثلاً فرض کنید شما در جمع بین حکم ظاهری و واقعی، وقتی مبنای آقای صدر را قبول کنید، نتیجه آن، این میشود که هیچ مصلحت خاصّی ورای مصالح واقعیه، مصدر احکام ظاهری نیست؛ این یک؛ دوم اینکه ذات امارات و ذات اصول عملیه با یکدیگر فرقی ندارد. تفاوت آنها در نحوه حلّ تزاحمی است که شارع انجام داده است. آقای صدر معتقد است که علّت احکام ظاهری، وضعیتی است که عبد به دلیل جهل خودش، برای مولا ایجاد کرده و مولا در مقام حفظ احکام و مصالح واقعی و مفاسد واقعی، با مشکل مواجه میشود؛ به این دلیل که عبد، جاهل است. من به خاطر اینکه این روشن بشود، یک مثالی میزنم: یک نفر میخواهد از میدان مین عبور کند؛ یکوقت مولا میتواند به او دقیقاً بگوید که هر مینی دقیقاً کجاست، که اگر گفت، او دیگر بر روی آن نقطهها پا نمیگذارد و سالم از این میدان عبور میکند؛ ولی یکوقت این عبد نمیداند کجاها مین است و کجاها نیست. مولا میخواهد تا جایی که ممکن است، این عبد، بیخطر از میدان مین عبور کند. اینجا مولا مجبور میشود یک راهی به او نشان بدهد؛ مثلاً میگوید: هر جایی که دیدی علف سبز شده است، تو از آنجا عبور کن؛ چون احتمال اینکه آنجا مین گذاشته باشند، کمتر از آنجاهایی است که علف ندارد؛ چون آنجا را کندهاند و در نتیجه علفهای آنجا خشک شده است. این مصلحت، چیزی غیر از همان مصلحت واقعی نیست. مصلحت سلوکیه که شیخ میگوید، اصلاً وجود ندارد. مولا اگر میتوانست به ما علم بدهد، اصلاً نیاز به احکام ظاهری نداشت. حداکثر اگر میخواست به ما علم بدهد، باید به ما وحی میشد و چون همه ما به این علّت که ناقص هستیم، نمیتوانیم وحی دریافت کنیم، مولا گرفتار این مشکل شده است که یک راهی به ما نشان بدهد. اینجاست که مولا آمده این احکام ظاهری را گفته؛ حالا فرقی ندارد ظواهر قرآن باشد یا ظواهر خبر واحد که هم در ناحیه دلالت و هم در ناحیه سند، بهاصطلاح ظنّی است.
خب مثلاً الآن این مباحث بر اساس دیدگاه آقای صدر، این نتیجه را میدهد که مولا در احکام ظاهری امارات یا در اصول عملیه، یک گرفتاری دارد به عنوان «تزاحم حفظی» که اصطلاح آقای صدر است. دیگرانی غیر از آقای صدر، تزاحمهای دیگری را گفتهاند: تزاحم در ناحیه ملاکات و مبانی که مرحوم آخوند میگوید و تزاحم در مقام امتثال که مرحوم نائینی میگوید. برای حلّ این تزاحم، دو روش و معیار وجود دارد: یکی ترجیح کمّی است و دیگری ترجیح کیفی؛ برای هر کدام از این ترجیحات یا اماره پیدا میشود یا اصل عملی؛ ولی جوهر اصل عملی با جوهر اماره، یکی است. خب، این مبنا که شما جوهر اصل عملی را با جوهر اماره، یکی بدانید یا نه، اگر مثل مرحوم آخوند و مرحوم نائینی، اینها را کاملاً متفاوت بدانید، در بحثهای بعدی تأثیر میگذارد.
دانش فلسفه علم اصول، در حال حاضر، در ایران، چه مسیری را طی میکند؟ آیا اساساً این مباحث در خارج از ایران هم مطرح است؟ یکی این سؤال و دیگر اینکه در حال حاضر، مهمترین مسائلی که در فلسفه علم اصول از آنها بحث میشود، چه چیزهایی هستند؟
اینکه در ایران، فلسفه علم اصول، چه مسیری را طی میکند، واقع آن، این است که من خبر ندارم. در خارج از ایران هم، اصلاً علم اصول در جهان اهل تسنن که چندان مطرح نیست؛ به دلیل اینکه آنها نوعاً مجتهد به این معنا که ما میگوییم ندارند. آنها دو گروه هستند: یا قائل هستند به انسداد باب اجتهاد که اکثریتاند، یا قائل هستند به انفتاح باب اجتهاد؛ سلفیها و وهابیها، قائل به انفتاح باب اجتهاد هستند؛ به همین دلیل، مذاهب دیگر را قبول ندارند؛ چون در واقع، ائمه مذاهب، امام به معنایی که ما میگوییم، نیستند. «امام» در اصطلاح اهل سنت، به معنای مرجع تقلید است؛ یعنی اگر میگویند فلانی حنفی است؛ یعنی مرجع تقلید او ابوحنیفه است، به همان معنای تقلید که ما درباره مراجع تقلید به کار میبریم. بنابراین، وقتی میگویند «فقیه حنفی»؛ یعنی فقیهی که بر اساس مبانی ابوحنیفه استنباط میکند، آن هم فقط در جایی که ابوحنیفه استنباط نکرده باشد و یا فتوای او روشن نباشد؛ والا در جایی که ابوحنیفه فتوا دارد، کسی حق ندارد مخالفت کند. برای همین، اصلاً علم اصول در بین اهل سنت، قابل مقایسه با علم اصول در بین ما نیست.
من یکوقتی، شاید بیش از ده سال پیش، در یک اجلاس در مراکش، به یکی از شخصیتهای معروف جهان سنّی که یکی از رهبران جریان بیداری اسلامی در مصر هم بود، به نام دکتر امام که استاد دانشگاه اسکندریه مصر است، این جمله را گفتم که آنچه که در بین شیعه به عنوان اصول تولید شده، از آنچه که کلّ مذاهب سنّی در باب اصول تولید کردهاند، به مراتب بیشتر و خیلی زیادتر است. دکتر محمد سعید رمضان البوطی که الآن رئیس دانشکده فقه دانشگاه دمشق سوریه است، در صحبت ما حضور داشت، خیلی تعجّب کرد. گفت: من بعید میدانم. آنوقت آقای دکتر امام گفت: ایشان درست میگویند؛ من آثار اصولی شیعه را سعی کردم جمع کنم. تعداد مؤلّفات شیعه در اصول، از کلّ تعداد مؤلّفات تمام مذاهب جهان تسنن به مراتب بیشتر است و اصلاً قابل مقایسه نیست. اصلاً، اصول در بین اهل تسنن، مثل ما نیست و برای همین، من اطلاعی ندارم؛ اگر هم وجود داشته باشد ممکن است در رابطه با یک مسئلهای از مسائل فلسفه علم اصول بحثی شده باشد. در داخل ایران هم تا جایی که من میدانم، کسی با نگاهی جامع، قبل از من بحث نکرده است. چیزهایی را بعضی از دوستان بحث کرده بودند، ولی آنها یا مسئلهای از مسائل فلسفه علم اصول بوده یا اصلاً فلسفه علم اصول نبوده است.
برای همین، فلسفه علم اصول در حدّی که من اطلاع دارم، فوقالعاده دانش ضعیف و فوقالعاده دانش ناشناختهای است و به همین دلیل، در فضای علمی ما، تصوّرات فوقالعاده اشتباهی هم در مورد آن وجود دارد؛ مثل خیلی چیزهای دیگری که در فضای علمی ما هنوز هم تصوّرات اشتباهی در مورد آنها وجود دارد؛ مانند هرمنوتیک که البته الآن نسبت به 15 یا 16 سال پیش، خیلی بهتر شده است. ولی من یادم هست که آن اوایل که این بحث مطرح شده بود، تصوّراتی که بود، خیلی تصوّرات عجیب و غریبی بود که حتی بعضی از کتابهای معروفی که در آن زمان، راجع به هرمنوتیک نوشته شد، مشکلات اساسی دارند. یکوقتی به یکی از آقایان که با نویسنده یکی از این کتابها ارتباط داشت، گفتم که من با نویسنده، ارتباط نزدیکی ندارم، ولی شما که ارتباط دارید، از ایشان بپرسید این مطالب را از کجا آورده است؟ چون این مسائلی که ایشان در این کتاب گفته، در هیچ یک از منابع هرمنوتیک وجود ندارد. اینها چیست؟ از کجا آورده است به اسم هرمنوتیک؟ چون اسم کتاب هم «هرمنوتیک» است. هر کسی میخواهد در این رابطه مطالعه کند، ابتدا سراغ این کتاب میرود. متأسفانه این مشکل وجود دارد؛ چون گاهی از اوقات، تصوراتمان بر اساس برخی توهّمات و تحلیلهای شخصی است که با اصطلاح، جور درنمیآید. البته اگر کسی میخواهد اسم چیزی را بگذارد فلسفه علم، عیبی ندارد. ما که بر روی اسم دعوا نداریم؛ ولی فلسفه علمِ اصطلاحی، این است که ما از بیرون به یک دانش نگاه کنیم و تاریخ، مبادی، روششناسی و تعاملات آن دانش را مورد مطالعه قرار بدهیم.
کلاً میدانید که فلسفه علم در ایران، سابقه چندانی ندارد. بنده از بنیانگذاران رشته فلسفه علم در ایران هستم. من و آقای دکتر داوری، آقای دکتر گلشنی، آقای دکتر حداد و آقای دکتر ابراهیمی دینانی، برای اولین بار در ایران، فلسفه علم را در دانشگاه صنعتی شریف راهاندازی کردیم. آن موقع هم که فلسفه علم راهاندازی شد، برای بسیاری (هنوز هم شاید اینگونه باشد)، مفهوم روشنی نداشت. من خاطرم هست وقتی که من و آقای گلشنی و آقای داوری (رئیس فرهنگستان فعلی)، دانشجویان فوقلیسانس را مصاحبه میکردیم، در یکی از همین مصاحبهها، به دانشجویی که فوقلیسانس مکانیک هم داشت، به او گفتم: شما برای چه میخواهی فلسفه علم بخوانی؟ بعد توضیح داد که من چنین سؤالاتی دارم و اینها در دانشی که خواندم، پاسخش را پیدا نکردم. به ایشان گفتم: شما تصوّر میکنی که اینها در فلسفه علم پیدا میشود؟ گفت: بله. گفتم: اشتباه میکنی، تو گمان کردی که فلسفه علم، فلسفه است و ما اینجا از متافیزیک صحبت میکنیم؟ البته گفتم: یکسری از واحدهای فلسفی هم ما در رشته فلسفه علم داریم و یکسری آموزشهای فلسفی هم میدهیم؛ ولی آنها فلسفه علم نیستند، بلکه یکسری آموزشهای جنبی هستند که کسی که میخواهد فلسفه علم بخواند، باید یک مقدار فلسفه و منطق هم بلد باشد.
البته در دنیا هم میدانید که فلسفه علم، خیلی سابقه چندانی ندارد. من که از ابتدا درگیر مباحث فلسفه علم بودهام، میدانم که مثلاً در 30 سال قبل، در خود آمریکا هم کمیاب بوده و چندان مطرح نبوده است. این علم آرامآرام در دنیا توسعه پیدا کرده و دانشگاههای مختلفی در دنیا، رشته فلسفه علم را راهاندازی کردهاند. بعد، از فلسفههای علوم مختلف بحث شد و به مرور توسعه پیدا کرد. در حال حاضر، فلسفههای علوم انسانی و تجربی، خیلی توسعه پیدا کرده است و بیشترِ این توسعه هم مربوط به همین دو سه دهه اخیر است. قبل از آن اصلاً نبود. هیچکدام از مراکز علمی که در حوزه فلسفه علوم کار میکنند، در حدّی که من اطلاع دارم، در فلسفه علوم اسلامی، کار خاصّی انجام ندادهاند. البته باز این را تأکید میکنم که ممکن است وجود داشته باشد و من اطلاع نداشته باشم. ولی به هر حال، فلسفه علم، دانش نویی است و اینطور نیست که دانش خیلی کهنی باشد و ما خیلی عقب باشیم. فلسفه علم اصول هم برای همین 15 یا 20 سالی است که من شروع کردم. دوستان دیگری، بحثهایی را البته نه به صورت منسجم انجام داده بودند و من سعی کردم یک کار منسجمی را شروع کنم که در دوره دوم خارج اصول خودم، از سال 77 (اگر اشتباه نکنم)، این کار را شروع کردم.
آنطور که من از سخن شما دریافتم ظاهراً فلسفه اصول به عنوان یک دانش، همچنان در حال تکمیل است؛ یعنی نیاز دارد به تنقیح؛ به این معنا که بعضی از کاستیها به آن اضافه بشود و بعضی از مطالبی که موجب تورّم بیش از اندازه آن شده، از آن حذف شود. واقعاً چگونه میتوانیم در این دانش، آثاری را تولید کنیم که برای دیگران به عنوان یک مرجع علمی مناسب مطرح شود؟
این تصوّر که ما میتوانیم در همه زمینهها حرف آخر را بزنیم، تصوّر درستی نیست. هیچ دانشی، حرف آخر ندارد و هر دانشی، یک پرونده باز است. آن چیزی که ما باید انجام بدهیم، این است که مثلاً شما که این دغدغه را پیدا کردهاید، یک جستجوی میدانی کنید و ببینید در فلسفه علم، چه کسانی کار کردهاند؟ من فکر نمیکنم تعداد زیادی باشند. شما اگر در کلّ کشور بگردید، بیش از تعداد انگشتان یک دست هم کسانی را پیدا نمیکنید که در این زمینه، کار کرده باشند. بعد، اول باید همه آرای اینها را منتشر کنید. بالأخره میدان علم باید باز باشد و هر کسی باید بتواند هر حرف علمی که دارد بزند؛ چه درست و چه غلط. متأسفانه این فضا در کشور ما ضعیف است. فضاهای علمی در کشور ما مشوب به مسائل جانبی است؛ مشوب به مسائل سیاسی، جناحی، اقتصادی و مسائل مختلف دیگر است. این مسائل را باید کنار بگذارید. ببینید، مثلاً ما چه کار داریم که نیوتن، طرفدار حکومت توتالیتر بوده یا حکومت دمکراتیک؟ در فضای علمی، اینکه او طرفدار چه بوده است، چه ارتباطی با ما خواهد داشت؟ ما میخواهیم ببینیم که قانون جاذبه نیوتن درست است یا درست نیست؛ چه کار داریم به اینکه گرایش سیاسی او چه بوده است؟ اگر فضای علمی باز باشد، این مرجع علمی که فرمودید، به طور طبیعی شکل میگیرد؛ مرجعیت در علم، قهری نیست؛ ما نمیتوانیم به کسی بگوییم که آقا از این به بعد، مرجع علمی شما فلانکس یا فلانچیز باشد. وقتی شما به عنوان عالِم میبینید که مطلب کسی بهتر از بقیه است، به صورت طبیعی به دنبال او میروید. اگر شما بتوانید بستری را برای باز شدن فضای علم و طرح آزادانه مسائل علمی باز کنید، خیلی مهم است. شما که دغدغه طرح این مسائل را دارید، اگر واقعاً بتوانید بحث فلسفه علم را یکمقداری معرفی کنید، اقدام مثبتی خواهد بود.
به نظر حضرتعالی مهمترین مباحثی که در فلسفه علم اصول از آنها بحث میشود و باید به آنها پرداخت، چه چیزهایی هستند؟
مهمترین بخش فلسفه علم اصول، یکی مبادی است، یکی هم بخش روششناسی. در بخش مبادی، مهمترین مسائلی که باید به آنها پرداخته شود، یکی بحث «جمع حکم ظاهری و واقعی» است. آقای صدر معتقد است که این مسئله، مهمترین مسئله تاریخی علم اصول است که البته واقعاً اصولی نیست و یکی دیگر، همین بحثی است که شهید مطهری با عنوان «ثابت و متغیّر» مطرح کرد و ما با تعبیر دیگری مطرح میکنیم. بحث ثابت و متغیّرِ شهید مطهری، تأثیر گستردهای در نگاه ما به مسائل اصولی دارد. در روششناسی که بهطور کلّی، بخش مهمّی در علم اصول است، نمیشود گفت مسئله خاصی وجود دارد؛ ولی بهطور کلّی، شناخت روشها، طبقهبندی روشها و ارزیابی آنها و اینکه از چه روشی باید در چه مواضعی استفاده کرد، مباحث مهمّی به شمار میآیند؛ به طور مثال، روش عقلی را نمیشود در همه جا بهکار برد؛ فقط در مطالعه یک مسئله اصولی، از آن جهت که حقیقت دارد یا در اعتباریات نفسالامری یا در امور اعتباری، از آن باب که امور اعتباری، یک جهت واقعی دارند، میشود به کار برد؛ ما نمیتوانیم در هر مسئلهای از روش عقلی استفاده کنیم.
آقای صدر، مطالبی در بحث روششناسی دارد که جالب است. البته ایشان با عنوان روششناسی، وارد بحث نشده، ولی تکنگاریهایی راجع به روششناسی دارد؛ مثلاً ایشان یک بحثی دارد و میگوید که ما راجع به الفاظ، دو رویکرد داریم. توضیح دادم که ایشان از رویکرد کشفی و از رویکرد تحلیلی نام برده است. در بحثهای تحلیلی، ما از روشی استفاده میکنیم که شبیه علوم تجربی است. ایشان میگوید: عالمان علوم تجربی میآیند یکسری آزمایشهایی انجام میدهند که بر اساس آن، نظریههایی ارائه میدهند و پیشبینیهایی هم میکنند. اگر پیشبینیها درست بود، آن نظریه تأیید میشود. آقای صدر میگوید: ما هم همین کار را در اصول و بحثهای تحلیلی انجام میدهیم. ایشان معتقد بود که ما میآییم شواهدی را که راجع به یک مسئله وجود دارد؛ مانند اینکه امر، ظاهر در وجوب است، بررسی میکنیم و میبینیم که امر مثلاً در استحباب استفاده بشود، مَجاز است یا نه؟ این شواهد را میگیریم و بر اساس آن، یک فرضیه میسازیم و بر اساس آن فرضیه، یکسری پیشبینیهایی به دست میآوریم و اگر آن پیشبینی، درست از کار درآمد، میگوییم آن فرضیه، تأیید شده است.
در علوم تجربی با مسائل محسوس و عینی سر و کار داریم. این عینیت در اینجا چگونه معنا میدهد؟
این به یک معنا عینی است؛ مثلاً فرض کنید اگر شما قائل باشید به اینکه صیغه امر برای وجوب وضع شده، در این صورت، استعمال امر در استحباب باید مَجاز باشد. پس اگر رفتید به عرف مراجعه کردید و دیدید استعمال لفظ امر در استحباب، مَجاز نیست، معلوم میشود که این نظریه درست نیست. اینجا هم برای خودش، یک نوع عینیّت دارد، ولی از سنخ عینیّت آزمایشگاهی نیست.
در فلسفه علم اصول، از ارتباط علم اصول با دانشهای دیگر هم بحث میشود. دانشهایی مثل فلسفه تحلیلی، زبانشناسی و هرمنوتیک که از جهاتی با دانش اصول، همسنخ هستند، چگونه میتوانند با علم اصول، تعامل پیدا کنند؟ یعنی به نحوی باشد که این ارتباط، دوسویه شکل بگیرد؛ هم تأثیر بگیریم و هم تأثیر بگذاریم. آنوقت این ارتباط و تعامل چگونه باید باشد که در فرآیند اجتهاد، خللی ایجاد نکند؟
تعامل علم اصول با علوم دیگر متفاوت است؛ تعامل علم اصول با فلسفه، فقه، تاریخ، درایه، ادبیات و یا تعامل آن با علوم جدید مانند فلسفه تحلیلی و هرمنوتیک، با یکدیگر تفاوت دارد. باید توجّه داشت که رویکردهای علوم با هم متفاوت است. بعضی جاها ممکن است ما در علم اصول، بحثی داشته باشیم شبیه بحثهایی که هرمنوتیستها دارند؛ ولی رویکردهایی که در هرمنوتیک وجود دارد، بهخصوص هرمنوتیستهای متأخّر، با رویکرد ما در علم اصول متفاوت است؛ هر چند خاستگاه آن در ابتدا شبیه اصول بوده است. میدانید که هرمنوتیک به این معنایی که امروزه در غرب مطرح است، بنیانگذار آن شخصی است به نام «شلایرماخر» (Schleiermacher). او در اصل، یک متألّه مسیحی بوده است. او با مشکلی مواجه میشود و آن، این است که میبیند در تفسیر کتاب مقدّس، افراد، خیلی سلیقهای تفسیر میکنند. بعد، این سؤال برای او پیش میآید که آیا ما میتوانیم ضوابطی عمومی برای تفسیر متن پیدا کنیم که دیگر وابسته به سلیقه نباشد و با آن ضابطه عمومی، متن را تفسیر کنیم؟ شبیه کاری که ما در اصول انجام میدهیم.
ما در مباحث الفاظ، دنبال نوعی ضوابط عمومی تفسیر متن هستیم که این ضوابط الزاماً منحصر به متون دینی نیستند. بسیاری از بحثهایی که ما در اصول داریم، اصلاً فرادینی و فرازبانی است. وقتی ما میگویم امر، ظاهر در وجوب است؛ هرچند به انگلیسی هم این مطلب را بگوییم، میتوانیم از این مسئه بحث کنیم؛ چرا که یک مسئله عمومی است و منحصر به زبان عربی نیست. البته هدف ما فهم کتاب مقدّس خودمان و سنت است. اگر در قرآنِ ما و سنت، هیچ امری وجود نداشت، ما هیچوقت از اینکه امر، ظاهر در وجوب است، بحث نمیکردیم. حالا این مطلب را در پرانتز بگویم: اینکه طلاب مثلاً در فهم متون حقوقی، قویتر از افراد غیرطلبه هستند، به دلیل این است که مباحث الفاظ و دانش اصول خواندهاند. آن مباحث، منحصر به کتاب و سنت نیست و مباحثی فرادینی و فرازبانی است. برای همین، طلاب، دقتهایی دارند که دیگران ندارند؛ طلاب، این مهارت را در مطالعه دانش اصول فراگرفتهاند. حالا آنچیزی که میخواستم عرض کنم، این بود که هرمنوتیک از نقطهای شبیه آن چیزی که اصول از آن نقطه آغاز شده، شروع شده است. البته میدانید که اصلاً به هرمنوتیکِ شلایرماخر، در زمان خودش توجّهی نشد و اصلاً هیچ کسی نفهمید او چنین کاری کرده است؛ چون او به عنوان یک متکلّم مطرح بود و کتابهای کلامی او در آن زمان مطرح بود.
بعد از مرگ شلایرماخر، شخصیتی به نام «دیلتای» (Dilthey) آمد و یک زندگینامه مفصّل راجع به شلایرماخر نوشت و هرمنوتیکِ او را معرفی کرد. اما هدف او با هدف شلایرماخر فرق داشت. شلایرماخر میخواست متن کتاب مقدّس را تفسیر کند، ولی دیلتای دنبال این کار نبود. دیلتای در دورهای زندگی میکرد که پوزیتیویستها [تجربهگرایان]، خیلی قدرت پیدا کرده بودند و میگفتند که هر گزاره غیرتجربی، فاقد معناست. بعد در نتیجه میگفتند: همه گزارههای تاریخی، فاقد معنا هستند؛ چون قابل تجربه نیستند و ما نمیتوانیم مثلاً یک حادثه تاریخی (مانند فلان جنگ) را دوباره بازسازی و تجربه کنیم. دیلتای چون یک هیستوریست2 بود و به شدّت به تأثیر تاریخ اعتقاد داشت. دنبال این بود که به یک نحو، این مشکل را حل کند؛ اینکه چه کار باید کرد که معناداری علومی از این قبیل، مخدوش نگردد. دیلتای، راهحلّی ارائه کرد و گفت: حرف پوزیتیویستها در علوم طبیعی، درست است؛ اما در علوم معنوی، درست نیست. دیلتای نگفته است علوم انسانی؛ اسمی که دیلتای به کار برده است، به آلمانی میشود: «گایستِس ویسِنشافتِن» (Geisteswissenschaften) که ترجمه تحتالفظی آن میشود «علوم معنوی»، نه علوم انسانی؛ به این معنایی که ما میگوییم: «Humanities»؛ «علوم انسانی»، اصطلاحی است که بعدها پیدا شده است. دیلتای، این اصطلاح را در مقابل علوم تجربی و فیزیک به کار میبرد.
دیلتای میگوید: هرمنوتیک، معیار معناداری علوم معنوی یا به تعبیر امروزین آن، علوم انسانی است. او هرمنوتیکِ شلایرماخر را که در اصل، ابزار تفسیر متن بوده، به یک متدولوژی [روششناسی] تبدیل میکند که در کلّ علوم انسانی، به عنوان معیار معناداری از آن استفاده میشود. حالا میخواهم این را بگویم که در تعامل، این نکته را توجّه داشته باشید که یک مسئلهای که در علم اصول مطرح است، ممکن است شبیه آن در هرمنوتیک هم مطرح شده باشد؛ ولی وقتی نگاه میکنید، میبینید که رویکرد هرمنوتیکی با رویکرد اصولی متفاوت است؛ یعنی آن از زاویه و منظر دیگری به مسائل نگاه میکند و شما از یک زاویه دیگری دارید نگاه میکنید. باید توجه کرد که اینها با هم فرق دارند. گاهی اوقات، برخی گمان میکنند که مثلاً مباحث هرمنوتیکی خیلی میتواند در علم اصول تأثیر بگذارد؛ بله، اگر کسی مثلاً هرمنوتیک نسبیگرا را بپذیرد، خب، دیگر کلّ روش اجتهاد ما از بین میرود؛ چون همه روش اجتهاد ما بر این استوار است که در کتاب و سنت، معانی خاصّی توسط شارع اراده شده که وظیفه مجتهد، این است که آن معنای مورد نظر شارع را کشف کند. شما وقتی هرمنوتیک نسبیگرا را بپذیرید که میگوید به تعداد گوینده و شنونده، لفظ، معنا دارد و هرگز هیچ شنوندهای نمیتواند معنای موردنظر گوینده را به دست بیاورد، دیگر تمام اصول و کلّ فقه و اساساً کلّ علوم اسلامی از بین میرود؛ چون به این معناست که هیچوقت نمیتوان گفت که قرآن چه گفته و مراد امام صادق(ع) چه بوده است؛ یعنی مثلاً ما چند نفر که الآن در اینجا نشستهایم، هرمنوتیست نسبیگرا میگوید هر چیزی که ما در اینجا میگوییم، چهار معنا دارد و هیچوقت شما نمیتوانید بفهمید که من چه معنایی را اراده کردهام؛ هیچ وقت. اصلاً مانع معرفتی دارید و نمیتوانید.
هایدگر نظریهای دارد به نام «نظریه پرتابشدگی» (THrownness). گادامر بر اساس این نظریه که بعدها سارتر، از این نظریه، تقریر خاصّی را در اگزیستانسیالیسم ارائه میکند، میگوید: شما مثل کسی هستید که پای او در جایی مثل یک کوه ثابت شده و نمیتوانید تکان بخورید؛ پای هر شخصی، در جایی از این کوه در زمین فرو رفته و امکان این را ندارد که از جای خود حرکت کند و به جایی برود که دیگری قرار گرفته است. در این حالت، هر شخصی، زاویه و بخشی از کوه را میبیند، ولی چیزی را که شخصی میبینید، با آن چیزی که دیگری میبیند، متفاوت است؛ چون او بالاست و دیگری پایین، او آنطرف کوه است و دیگری این طرف کوه و اصلاً دید آنها با هم فرق دارد. شما در این کوه، چیزی را میبینید که من نمیتوانم آن را ببینم. من نمیتوانم بفهمم که شما چه چیزی را میبینید؛ چون برای اینکه بفهمم، باید بیایم بروم جای شما و من هیچ راهی ندارم که بروم جایی که شما در آن قرار دارید.
گادامر، یک اصطلاحی دارد به نام سنت (Tradition)؛ میگوید هر کسی، یک سنتی دارد. او سنت را بسیار شخصی میکند و میگوید: حتی دو نفر که دوقلو هستند، هم دو سنت معرفتی متفاوت دارند؛ حالا چه برسد به دو نفر که دوقلو نیستند و چه برسد به دو انسان که از دو خانواده که در یک شهر هستند؛ چه برسد به دو آدمی که در دو شهر متفاوت هستند؛ چه برسد به دو نفر که در دو کشور متفاوت هستند و چه برسد به دو نفری که در دو زمان مختلف قرار گرفتهاند. اصلاً اینها در دو دنیای متفاوت و با دو سنت متفاوت هستند. حالا این حرف، دنیا را گرفته است. اصلاً بر اساس این حرف، اصطلاحات عوض شده است؛ مثلاً الآن میبینید که اصطلاح «ترجمه» را به کار نمیبرند؛ چون گادامر، یک بحثی دارد که میگوید: اصلاً چیزی به نام ترجمه وجود ندارد؛ هیچ چیز. ما ترجمه نمیکنیم، تفسیر میکنیم؛ چون گادامر میگوید: مثلاً وقتی که شخصی به فارسی حرف میزند و دیگری همان را به عربی برگردان میکند، شخص دوم، فهم خودش را از الفاظ و جملات فارسی بیان میکند و بر اساس نظریه پرتاب شدگی، فهم شما، غیر از فهم من است؛ چون او فهمها را کاملاً شخصی میبینید؛ برای همین هم، الآن اصطلاحاً به مترجمین، بهخصوص مترجمین همزمان، نمیگویند: «Translator» یعنی مترجم، بلکه میگویند: «interpreter» یعنی مفسّر؛ یعنی اینها تفسیر میکنند.
ادّعای گادامر، این است که هیچکس نمیتواند بگوید حرف دیگران، غلط است؛ چون هر کسی از زاویه معرفتی خودش مسائل را میبیند و البته این، یکی از مبادی پلورالیسم و از مبادی تساهل و تسامح هم هست. البته برخی میگویند: این حرفی را که گادامر و امثال او راه انداختند، برای این بوده که یکمقدار، غرب را تعدیل کنند؛ چون دغدغه آنها این بوده که میگفتند: ما در غرب، به غلط مدّعی هستیم که هر چیزی که ما فکر میکنیم، درست است؛ ما میخواهیم به همه این را بگوییم که این فکر، غلط است؛ آنها فهم خودشان را دارند و ما هم فهم خودمان را داریم؛ ما نباید فهم خودمان را به دیگران تحمیل کنیم. انگیزه آنها، تا اینجا خوب است، ولی آثار و نتایج آن قابل بحث است.
نگاه حضرتعالی به آینده فلسفه علم اصول چگونه است؟ این دانش نوپا در آینده، چه مسیرهایی را طی خواهد کرد و چه افقهایی پیش روی آن قرار دارد؟
اگر فلسفه علم اصول، در حوزههای علمیه، به یک ماده درسی متعارف تبدیل بشود، قطعاً رشد میکند. برای این کار، محصولات پژوهشی فعلی باید به محصولات آموزشی تبدیل بشود؛ چون محصولاتی که الآن داریم، منابعی هستند که در سطح درس خارج تدریس میکنیم، نه در سطوح پایینتر. این متون پژوهشی، باید تبدیل بشود به متون درسی که برای سطوح پایین، قابل فهم و استفاده باشد. چند مرکز علمی و انتشاراتی، این خواسته را از من داشتهاند که این متون پژوهشی را به متون درسی در سطوح مختلف، تبدیل کنم. ولی متأسفانه بعضی از این دوستان به این دلیل که آشنایی کاملی با این مسائل ندارند، پیشنهادهایی میدهند که برای بنده معنادار و قابل عمل نیست. ولی به هر حال، نظر بنده این است که این محصولات پژوهشی، بدل به محصولات آموزشیِ قابل استفاده برای سطوح پایینتر شود؛ یعنی مثلاً طلبه، پیش از این که بخواهد اصول بخواند، یک چکیدهای از فلسفه علم اصول را بخواند. در این چکیده، بخشی به تاریخ علم اصول، بخشی به مبادی، بخشی به روششناسی و بخشی دیگر به تعاملات علم اصول با دیگر دانشها اختصاص یابد. البته همه این بخشها باید با توانایی علمی طلبه تناسب داشته باشد؛ یعنی هر قدر که طلبه به سطوح بالاتر میآید، سطح بالاتری از فلسفه علم اصول را نیز مطالعه کند. اگر این اتفاق بیفتد (که من امیدوارم این اتفاق بیفتد) و اگر شما هم بتوانید کمک کنید به این فرآیند، و اگر این مباحث در بازار علم علما وار شود و در بحثهای طلبگی و «إنقلت و قلتها» مطرح بشود، قطعاً رشد میکند. اما اگر این مباحث، تبدیل به یک تصوّر عمومی نشود، رشد نخواهد کرد؛ ولی اگر کسانی که درس خارج دارند، شروع به گفتن فلسفه اصول کنند، حالا با این فرض که ممکن است اختلافات نظری هم به وجود بیاید و سلیقههای مختلف مطرح شود، قهراً رشد میکند.
اصلاً رشد علم در حوزهها در اهتمام به همین امر بوده است که در مسائل علمی، کسی به کسی کاری نداشته و فضا کاملاً باز بوده است. بالأخره هر کسی برای خودش کاری میکرده است؛ حالا این کارها بعضی ضعیف بوده و بعضی از آنها خیلی قوی بوده است؛ بعد در یک گزینش طبیعی، کرسیهای درس قویتر، رونق بیشتری پیدا میکنند. خیلیها مثل شیخ انصاری، اصول میگفتند، ولی این اصول شیخ بود که ماندگار شد؛ به هر حال، اصول ایشان، با دیگران فرق داشت. یا مثلاً علامه حلی، خیلی فقه نوشته است، اصول هم نوشته است، ولی اصول او، واقعاً خیلی چیز مهمّی نیست. بنابراین، ممکن است که اصلاً اصول ایشان را ندیده باشید؛ چون اصلاً مطرح نیست. بالأخره در هر دانشی، بعضیها بهتر هستند و بعضیها ضعیفترند. من معتقدم که آینده فلسفه علم اصول، آینده روشنی است؛ البته اگر بتوانیم این فرهنگ را در حوزه توسعه بدهیم و این به محصولات آموزشی در سطوح مختلف تبدیل بشود. امیدوارم کار شما بتواند گامی باشد برای معرّفی و ایجاد انگیزه که هم طلبهها، دنبال این دانش بروند و هم اساتید. البته دانش فلسفه علم اصول، مقدّماتی دارد که باید متناسب با سطوح مختلف، آموزش داده شود. این، یک نکتهای است که باید در آموزش و طرح مباحث فلسفه علم اصول به آن توجّه کرد.
پینوشت
1. Ivan Pavlov. ایوان پاولوف (1936-1849)، عصبشناس، فیزیولوژیست، روانشناس و پزشک روسی است. آزمایشهای او در زمینه شرطیسازی، بسیار مورد توجّه قرار گرفت.
2. Historicism: مکتب اصالت تاریخ.