عنصر تحقیق و پژوهش در همه جا به صورت یک اصل در مجموعه کارها باید مورد توجه قرار گیرد(مقام معظم رهبری ) / اگر ژرف یابی و پژوهش نباشد، نتیجه اش یک جا ایستادن، درجازدن و با دنیای پیرامون خود بیگانه تر شدن است.(مقام معظم رهبری ) / بدون ژرف یابی در هیچ مقوله ای نمی توان به هدفهای والا دست یافت.(مقام معظم رهبری ) / کارهای پژوهشی حوزه باید بتواند منظومه کاملی را به وجود بیاورد تا همه نیازهایی را که حوزه متصدی آن است، و بدان اهتمام دارد پوشش دهد.(مقام معظم رهبری )
صفحه اول فصلنامه علمی تخصصی محفل شماره پانزدهم گفتگو آسیب‌شناسی علم اصول در بستر جامعه دینی
.:: آسیب‌شناسی علم اصول در بستر جامعه دینی ::.

گفتگوکنندگان: حسین زحمتکش، سید علی شمسی، علی قدردان

اشاره

با توجه به سیر اندیشه فقاهتی در اسلام و ریشه‌دار بودن آن، لطفاً بفرمایید علم اصول در چه بستری متولّد شده و اساساً چه نیازی، مسلمانان را بر آن داشت تا به تدوین آن همّت گمارند؟

در طلیعه بحث، از تلاش شما برای پرداختن به «علم اصول فقه» سپاسگزاری می‌کنم. باید بحث را با توجه به سؤال شما این‌گونه آغاز کنم که گاهی نگاه ما به علم اصول، به ‌عنوان یک پدیده است که هنوز به علم تبدیل نشده، و گاهی نگاه ما به اصول، به ‌عنوان دانشی است که آغازی دارد و باید در آن، مسیری را پیمود تا به سرانجامی برسد؛ یا به تعبیری دیگر، به اصول، این‌گونه می‌نگریم که موضوع، هدف و مسائلی دارد. باز، اگر زمانی به علم اصول به‌مثابه یک دانش نگاه ‌شود، می‌توان از آن به ‌عنوان دانشی مدوّن که درباره آن، کتاب‌هایی نوشته شده یا مقالاتی ارائه شده است، صحبت نمود. زمانی هم می‌توان آن را به‌ عنوان دانشی نامدوّن که در مباحث علمی استفاده می‌شود، تعبیر کرد. خب، این‌ها در تمام شئون، با هم فرق می‌کنند. حال اگر بخواهم پاسخ شما را بدهم، باید این‌گونه بگویم که اگر به اصول فقه، همچون پدیده‌ای بنگریم، خواهیم گفت: از همان روزهای نخست طلوع دین مبین اسلام، اصول فقه آغاز ‌شده است؛ چون مباحثی بین اصحاب درمی‌گیرد و در پی آن، جواب‌هایی داده می‌شود که به تعبیری می‌توان گفت که از جنس مباحث اصولی است. داستان معروف معاذ بن جبل را که توسط پیامبر(ص) به یمن اعزام شد، حتماً شنیده‌اید که وجود مقدّس پیامبر اکرم(ص) از معاذ می‌پرسد که اگر قرآن نبود یا حدیث نبود، چه می‌کنی؟ معاذ پاسخ داد: به رأی خودم، بر اساس آن چیزی که از دین فهمیده‌ام، عمل می‌کنم.

از سوی دیگر، اگر «علم اصول» را دانشی بدانیم که دارای آغاز، موضوع، هدف یا مسائلی است، ولو نامدّون، به گونه‌ای دیگر از آن بحث می‌شود. من مقاله‌ای دارم تحت عنوان «امام علی(ع) و فقه» که در جلد پنجم دانشنامه امام علی(ع) به چاپ رسیده است. در آن مقاله، نشان داده‌ام که امام علی(ع) رسماً مسائلی را از علم اصول مطرح می‌کند. البته از این مسائل به «اصول» نام نمی‌برد، ولی مشخص است که امام دارد این دانش را پی‌ریزی می‌کند. حال این‌که باید بدانید توجه به علم اصول، به عنوان اثری مدوّن، محلّ بحث است. بعضی، تدوین این علم را در زمان نیمه دومِ قرن دوم، به محمد بن ادریس شافعی نسبت می‌دهند. برخی هم می‌خواهند این نسبت را زخمی کنند و بگویند قبل از ایشان، شیعیانی بودند که دست به تدوین علم اصول زدند. مرحوم سیدحسن صدر، از کسانی است که در کتاب «تأسیس الشیعه لعلوم الإسلام»، تدوین این علم را قبل از شافعی می‌داند. البته قول قوی‌تر را به عنوان یک اثر مدوّن، شاید به شافعی نسبت بدهند؛ اما هر چه هست، معلوم است که قبل از او بحث‌های پراکنده‌ای بوده که تحت عناوین مختلفی مطرح می‌شده است.

در هر صورت، آن‌چه مهم جلوه می‌کند، این است که «علم اصول»، یک دانش کاملاً بومیِ اسلامی است. ما حتی نمی‌توانیم این تعبیر را در رابطه با «فلسفه» که مشهور است که فلاسفه مسلمان، مسائل آن را از دویست مسئله به هفتصد مسئله رسانده‌اند، به کار ببریم و بگوییم که فلسفه اسلامیِ مرسوم، دانشی بومی است. حتی «صرف و نحو» را ولو این‌که ولیدالاسلام است، نمی‌توان گفت که کاملاً بومیِ اسلامی است. «فقه» را هم اگر شریعت غیراسلامی در نظر بگیریم، بومیِ اسلامی نیست. اما دانشی که واقعاً ولیدالاسلام است؛ این‌که از پدر و مادری کاملاً مسلمان متولّد شده و کاملاً بومیِ اسلامی است، «علم اصول» است. احساس نیاز به تدوین علم اصول نیز از همان روزهای آغازین، شکل گرفت و آن هم این بود که با ادلّه چگونه برخورد کنیم و از کجا احکام را بگیریم؟ این امر، ما را به سمت دانش اصول کشاند؛ لذا این نیاز، یک نیاز عمیق و عریق است.

آیا با توجه به تاریخ تطوّر علمیِ اصول فقه، این دانش جزء علوم آلی محسوب می‌شود یا اصالی؟

پاسخ سؤال شما، اجمالاً این است که علم اصول، یک «علم آلی» است؛ چون مقدمه فقه است. ولی اگر بخواهم پاسخ شما را دقیق‌تر بدهم، باید بگویم که اصولاً «آلی» و «اصالی»، نسبی است. می‌توانیم بگوییم که انسان‌ها تمام علوم را برای «قرب الی الله» و برای «لیعبدون» می‌خوانند؛ خب با این نگاه، تمام علوم، «آلی» هستند. ولی اگر آمدیم هدف‌های متوسطی را در نظر گرفتیم؛ مثلاً گفتیم: هدف، «عمل به شریعت» است، در این صورت، علم اصول نسبت به فقه، آلی محسوب می‌شود و فقه هم نسبت به عمل به شریعت، آلی به شمار می‌آید. اگر آمدیم «فهم و متد فهمیدن شریعت از ادلّه» را مقصد گرفتیم؛ یعنی فقه را مقصد قرار دادیم، در این صورت، علم اصول برای فقه، علمی آلی خواهد بود. اگر «قدرت پیدا کردن بر استنباط» را هدف قرار بدهیم؛ به این معنی که فردی که قصد دارد به حوزه علمیه وارد ‌شود، بگوید: می‌خواهم قدرت بر استنباط احکام پیدا کنم، خب، در این‌جا، هدف و مقصد، خودِ علم اصول است.

 به هر حال، اصالی و آلی بودن، به این بستگی دارد که «هدف» را چه بدانیم و ببینیم که «علم اصول» پشت سر ما، جلوی روی ما، یا در کنار ما قرار گرفته است. ولی معمولاً کسانی که می‌خواهند این بحث را دنبال یا مطرح کنند، می‌گویند: هدف ما «شریعتِ مکشوف» است. منظور از شریعت مکشوف، فرامین خداوند است که از ادلّه کشف شده است. خب، اگر شریعت مکشوف، هدف باشد، علم اصول می‌شود آلی؛ آن هم نه آلیِ مستقیم، بلکه آلی با واسطه؛ یعنی می‌شود علم آلی برای فقه، و فقه نیز می‌شود آلی برای شریعت مکشوف. منتها آن‌چه بسیار مهم است و مجدّد باید تأکید کنم، این نکته است که نه «آلی بودن»، دلیل بر درجه دوم بودن یک علم است و نه «اصالی بودن»، دلیل بر درجه اول بودن علم. فرض کنید اگر کسی می‌خواهد با ادبیات عرب آشنا شود، صرف و نحو، دانشی اصالی می‌شود. حال همین صرف و نحو را اگر برای تفسیر و فهم مفاهیم قرآن کریم به کار نبندد، این‌جا هم می‌شود اصالی؛ ولی دیگر شاید آن اهمیت اول را نداشته باشد.

در هر صورت، علم اصول، دانش فخیم و فاخری است. مخصوصاً با توجه به این نکته که اصول فقه، فقط اصول فقه نیست، بلکه اصول فهم است؛ «اصول فهمیدن و صحیح اندیشیدن» است و به تعبیری، «منطق استنباط» است؛ لذا حتی کسی هم که نخواهد فقیه بشود و فقط بخواهد از تراث اسلامی؛ یعنی قرآن کریم، روایات و متون استفاده بکند، به «اصول» نیاز دارد. به عقیده بنده، ما با نام‌گذاری این علم به اصول فقه، ستم بزرگی در حقّ آن روا داشته‌ایم؛ چرا که ممکن است طلبه یا دانشجو بگوید: من که نمی‌خواهم فقیه بشوم. پس در این صورت، نیازی به فراگیری اصول ندارم. در جواب باید گفت: آیا می‌شود بدون داشتن مبنا و تصوّری از اصول، مخصوصاً بخش الفاظ، در خدمت قرآن بود و مفسّر خوبی بود؟ آیا می‌شود در خدمت نصوص معارف یا حتی متون حقوقی بود و از علم اصول کمک نگرفت؟ بنابراین، اصول را چه آلی فرض کنیم و چه اصالی، دانش قابل اعتنایی است.

طبق فرمایش شما، علم اصول، ابتکار جهان اسلام است و دیگر این‌که فقط فقه، نباید مضاف‌الیه آن باشد. پس چه عاملی موجب شد که علم اصول، مختص به فقه باشد؟ چرا مسلمانان اولیه یا مسلمانانِ اعصار بعدی، تفکیک قائل نشدند و مرز کاربردهای اصول را از فقه، به سایر علوم گسترش ندادند؟

به هر حال، در ابتدا اصول برای داشتن یک فقه غنی مدوّن گردید و عملاً هم در این بخش به کار رفت. در ابتدا، کسانی به این دانش پرداختند که فقیه بودند یا می‌خواستند فقیه بشوند و اگر می‌خواستند مثال‌ بزنند، از مثال‌های فقهی استفاده می‌کردند و به‌طور کلّی، آن را در کشف شریعت، به کار می‌بستند. اگر آیندگانی پیدا بشوند که از همین مسائل اصول، در بحث‌های غیرفقهی استفاده کنند، آرام‌آرام تصوّر صحیح، جایگزین این تصوّر می‌شود. برای نمونه، ما در روایاتی داریم که حضرت علی(ع) می‌فرمایند: «ردُوا الحجر من حیث جاء فإن الشرّ لایدفعه إلا الشر» (نهج‌البلاغه: حكمت314)؛ یعنی جواب سنگ، سنگ است. حال آن‌که جایی دیگر در کلمات دیگر، حضرت امیر(ع) می‌فرماید: شما جواب جهالت را با آرامی بدهید؛ یعنی نه جواب کلوخ سنگ است، نه جواب سنگ کلوخ است. «عاتب أخاك بالإحسان إلیه و اردد شرّه بالإنعام علیه» (نهج‌البلاغه: حكمت158)؛ به این مضمون که اگر او بدی کرده است، جواب آن را با احسان بدهید. خب، این دو مطلب که فقهی نیستند و از مباحث اخلاقی و معرفتی به شمار می‌روند، کنار هم قرار می‌گیرند. در نمونه‌ای دیگر، امیرالمؤمنین(ع) می‌فرماید که «فخذ الحكمه و لو من أهل النفاق» (نهج‌البلاغه: حكمت 80)، یا «ولو من أهل الشرك»، یا «و لو من كافر»؛ شما دانش را فرا بگیرید ولو از کافر. در باب این‌که خداوند در قرآن کریم می‌فرماید: «فَلْیَنظُرِ الإِنسَانُ إِلَى طَعَامِهِ» (عبس:24)، در روایت هست که «علمه الّذی یأخذه عمّن یأخذه» (کلینی، الكافى، دارالکتب الاسلامیه، 1365، ج1: 50)؛ ببینید از چه کسانی دانش می‌آموزید. این دو مطلب باید در کنار هم قرار بگیرد. حتماً نباید نگاه فقهی و حقوقی داشته باشیم. این‌ها نمونه‌هایی از نگاه اخلاقی و معرفتی بود. در بحث این‌که ولایت اهل بیت(ع) یعنی چه و آیا صرف محبّت اهل بیت(ع) برای نجات کافی است یا باید عمل کرد، ما ده گروه روایت داریم (نه ده روایت)؛ ده‌ها روایت در این زمینه داریم که در ده گروه جای می‌گیرند و همه این روایات باید با همین دانش اصول که تعامل با اسناد را به ما یاد می‌دهد، بررسی شود. اگر این‌گونه بحث شود، البته این تصوّر که اصول، اصول فقه است، دیگر از بین می‌رود.

آیا تاکنون این اتفاق افتاده است؟ شما معتقدید که به این مسئله کمتر پرداخته شده است؟

این‌که بگوییم ابداً اتفاق نیفتاده است، ادّعای بزرگی است. باید تمام کتاب‌های غیرفقهی دیده شود. شاید در لابه‌لای کتاب‌ها یا سخنان بزرگان استفاده شده باشد. البته این‌که بگوییم واقعاً به‌طور محسوس استفاده شده؛ نه، قطعاً به‌طور محسوس و متناوب استفاده نشده است. گویا گذشتگان، این موضوع را برای آیندگان گذاشته‌اند.

حالا با این فرض که علم اصول، در نگاهی کلّی، دانش تفسیر متن است، آیا اندوخته فعلی علم اصول، برای ورود به مباحث غیرفقهی بسنده می‌کند؟ یا این‌که اگر بخواهد کارکردهایی غیر از فقه داشته باشد، باید مسائل یا روش‌های دیگری به آن اضافه شود؟

در خود فقه هم کافی نیست. شما مفروض گرفته‌اید که همین متد و مسائل، در خود فقه کافی است. حالا سؤال می‌کنید که در غیر فقه می‌خواهیم به کار ببریم باید فکر افزودن باشیم یا نه؟ در خود فقه هم باید هنوز دفتر دوم و سوم اصول نوشته شود. حالا یک جایی خواهم گفت که در حال حاضر، تنها یک دفتر از دفاتر سه‌گانه اصول، نوشته شده و هنوز دو دفتر از آن باقی مانده است. بر این اساس، حتماً باید مباحثی به اصول اضافه شود؛ حتی در خود فقه.

شما فرمودید که علم اصول از دانش‌های آلی و ابزاری حساب می‌شود. لطفاً بفرمایید که آیا اساساً می‌توان در مورد علوم آلی، از تورّم سخن گفت؟ پاسخ به این سؤال از آن‌جا اهمیت پیدا می‌کند که قائل شدن به تورّم دانشی؛ چون منطق که جزء علوم آلی محسوب می‌شود، معمولاً دشوارتر از اعتقاد به تورّم علم اصول است و به نظر می‌رسد ایده تورّم منطق، یا قائلی ندارد و یا قائلان به آن اندک‌اند.

در این‌جا باید چند گزاره را از یکدیگر جدا کرد. پاسخ اجمالی و کوتاه به این سؤال که «آیا در علوم آلی، می‌توان از تورّم صحبت کرد؟» این است که بله می‌شود. اگر جایی احساس شود که بیش از ضرورت، بحث شده، می‌توان گفت متورّم شده است. توجّه داشته باشید که تورّم علم، نسبی است؛ یعنی امکان دارد که دانشی در یک بخش، متورّم باشد، اما در بخشی دیگر، احتیاج داشته باشد که رشد پیدا کرده و یا فربه شود. بنابراین، آلی یا اصالی ندارد. همین که اصالی، امکان متورّم شدن دارد، آلی هم ممکن است متورّم شود. فقط چیزی که باید مورد توجّه قرار گیرد، این است که هیچ وقت، دانش به نهایت نمی‌رسد. این‌که بگوییم دانش آلی، متورّم نمی‌شود، این غلط است؛ اما این‌که بگوییم دانش به نهایت می‌رسد، از جمله در مورد اصول فقه، این نیز حرف غلطی است.

بنده در نشستی حضور داشتم که در آن جلسه، صحبت از علم اصول بود. عرضه داشتم: زمانی مرحوم آخوند، «کفایه الأصول» را با هدف اختصار نگاشت. بعد از کفایه، علما دیدند که اصول هنوز کامل نشده و صاحب‌نظرانی دارد. بر این اساس، مرحوم اصفهانی بر آن اثر، حاشیه و تعلیقه زد. خب اگر کار تمام بود که حاشیه نمی‌خواست. ایشان نام کتاب را «نهایه الدرایه» نهاد. بعد از آن هم مقرِّر درسِ مرحوم آیت‌الله بروجردی، کتابی را با عنوان «نهایه الأصول» کتابت کرد. آقای ایروانی که در این موضوع صاحب‌نظر بود، وارد صحنه شد و کتابی نوشت با نام «نهایه النهایه» و گفت: این دیگر آخرین اثر است. خب، بعید نشمرید که فردی پیدا شود و کتابی با نام «نهایه نهایه النهایه» بنویسد. به نظر می‌رسد که همه این‌ها اشتباه باشد؛ چراکه دانش نه نهایت دارد، نه منتها دارد و نه کفایت دارد. چه خوب بود نام آن را از اول، «بدایه الأصول» می‌گذاشتند. با این نوع نگاهی که من به دانش دارم، باز معترفم که ممکن است دانشی مثل اصول هم، در بخشی متورّم شود.

اما این‌که گفته نشده است منطق، متورّم شده، غیر از این است که کسی به آن، قائل نشده است. بنده معتقدم که بسیاری از بحث‌های منطق، لازم نیست؛ تا این‌که به بحث متورّم بودن یا متورّم نبودن آن بپردازیم. حال آن‌که بعضی از بحث‌های آن هم خوب است. شاید علّت آن‌که مطرح نشده، این است که در حوزه‌های علمیه، به منطق مثل اصول فقه نمی‌پرداختند و در دوره مقدّمات با آن آشنا می‌شدند و عبور می‌کردند. ولی اگر منطق هم سطوح مختلفی پیدا می‌کرد؛ سطح یک، دو، سه و بعد از آن هم دوره خارج، درباره آن هم می‌گفتیم که منطق، متورّم شده است؛ حال آن‌که به زعم بنده، منطق هم در جای خودش در بعضی از مسائل، متورّم شده است.

آیا علم اصول، دچار تورّم شده است؟ در صورتی که پاسخ شما مثبت است، لطفاً بفرمایید تورّم آن، معلول چه علت‌هایی است؟

من تصوّر می‌کنم علم اصول در گفتگوی از بعضی مسائل، دچار تورّم است. مخاطبان این نکته را بدانند که تورّم؛ یعنی این‌که می‌شود کوتاه‌تر عبور کرد یا حتی اضافات را حذف کرد؛ یعنی فرض کنید اگر اصول، صد مسئله داشته باشد، نمی‌گوییم این صد مسئله به نود یا هشتاد مسئله تقلیل پیدا کند؛ چون تمام مسائل اصول، بر اساس نیاز در اصول پدید آمده است. این موارد را در مثالی توضیح می‌دهم: امروز اگر شما بخواهید شهرکی بسازید، ابتدا نقشه آن را می‌کشید. اما ما در قدیم که شهرسازی نداشتیم؛ یک روستا وجود داشت که چند خانه در آن ساخته شده بود. زمانی که پسر خانواده ازدواج می‌کرد و جدا می‌شد، یک خانه کنار آن می‌ساخت. پسر دوم ازدواج می‌کرد، خانه بعدی را کنار دیگری می‌ساخت. بعد از مدّتی متوجّه می‌شدند که مسجد ندارند. خب، جایی را به عنوان مسجد می‌ساختند. بعد می‌خواستند عزاداری کنند، حسینه‌ای درست می‌کردند. بر حسب نیاز، مکان‌هایی را بنا می‌کردند. اصول از ابتدا این‌گونه بوده و به همین شکل جلو رفته است. حالا ممکن است یک جا، یک مسئله‌ای مطرح شده که فقیهی احساس نیاز کرده و فقیه دیگری این نیاز را احساس نکرده است. اما چون رشد علم اصول از اول بر اساس نیازها بوده، نه طرح قبلی (یک طرح انتزاعیِ مدرسه‌ای) لذا نمی‌شود گفت در تعداد مسائل، علم اصول زائد است. بنده ممکن است بحث مشتق را نتوانم به کار ببندم، بعد بگویم بحث مشتقی که مرحوم آخوند در کفایه گفته، زائد است. اما مرحوم آخوند هم بر اساس نیاز، بحث مشتق را مطرح کرده؛ ولو ممکن است توهّمِ نیاز باشد. البته معتقدم که این‌گونه نیست.

اما تعداد مسائل، یک بحث است و حجم گفتگوی از مسائل، بحث دیگری است؛ به عنوان نمونه، شما ببینید در بحث خبر واحد، حجّیت و عدم حجّیت خبر واحد، یکی از ادلّه‌ای که تقریباً همه آقایان می‌گویند، دلیل فرعی است؛ چون معتقدند که دلیل اصلی، بنای عقلاست که خبر واحد، حجّت است؛ گرچه این‌جا یک مناقشه هم دارد. ولی بنده تصوّر اکثر را می‌گویم که نزدیک به هم است. عمده‌ترین دلیل خبر واحد و حجّیت خبر ثقه، بنای عقلاست. بنابراین اگر همه ادلّه را از دست ما بگیرند، خبر ثقه به حکم بنای عقلا، حجّیتش تمام است. اما می‌گویند کنار این دلیل، اسناد جزیی هم هست؛ برای مثال آیه «نبأ» [یَا أیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ جَاءکُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَیَّنُوا أن تُصِیبُوا قَومًا بِجَهَالَهٍ فَتُصْبِحُوا عَلَی مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِینَ (حجرات:6)] بیان می‌شود. در این‌جا، این مسئله طرح می‌گردد که حجّیت خبر ثقه، از این آیه چگونه استنباط می‌شود؟ راه‌های متعدّدی ترسیم می‌شود. اشکال بر راه اول، اشکال بر راه دوم، و الی آخر. حدود بیست اشکال بر طرق پیموده شده، مطرح می‌شود. سپس پاسخ به این اشکالات طرح می‌شود. دیگری می‌آید پاسخِ به پاسخ از این اشکالات را مطرح می‌کند؛ یعنی دفاع از اشکالات می‌کند. یک دفعه نگاه می‌کند به پیشینه بحث که اینقدر نقد، نقدِ نقد، نقدِ نقدِ نقد وجود دارد که اصل مطلب گم می‌شود و آخر کار هم می‌گوییم که همه این‌ها درست است، ولی عمده دلیل ما، بنای عقلاست. این‌جا حجم گفتگوی از مسائل، دچار تورّم شده است. همین مدل گفتگو در بحث «حجّیت ظاهر قرآن» با اخباری‌ها وجود دارد؛ در حالی که تقریباً قطعی است که قرآن، ظاهرش حجّت است و البته بعد از فحص از روایات در نزد اکثریت نیز پذیرفته شده است. بنده معتقدم ما می‌توانیم از این حجم بکاهیم. یا فرض کنید که اگر حرفی زده شده و شش مورد اشکال دارد، تنها دو اشکال اساسی بیان شود؛ برای مثال، لازم نیست رأی ابن‌قبه در باب امارات که امروز به ده دلیل رد شده، همه این ده دلیل، در مباحث اصولی طرح شود. در این مورد می‌تواند یک دلیل عمده گفته شود و از آن عبور کرد.

ما معتقدیم در کنار این تورّمِ ایجاد شده در گفتگوی از مسائل، می‌بایست مسائل زیادی به اصول فقه افزوده شود. این‌جا لازم است توضیحی را ارائه کنم: اصول فقه موجود ما که در جلد یک کفایه و جلد دوم آن، متجسّم است، این دو جلد کفایه، همه مسائلش، در واقع، «وظایف فهمنده» را برمی‌شمارد؛ یعنی آن جایی که می‌گوید: امر، ظهور در وجوب دارد، هیئت امر، ماده امر، نهی، مفاهیم و شرط، مفهوم دارد یا ندارد؟ در عام و خاص، چطور با هم تعامل کنیم؟ در مباحث مطلق و مقیّد، در امارات، در این‌که خبر واحد، حجّت است یا نه؟ شهرت چطور؟ در باب تعادل و ترجیح، چگونه أدلّه را با هم جمع کنیم؟ از این رو، بند تسبیحی وجود دارد که تمام این موارد را به هم وصل می‌کند، و در واقع، این بند تسبیح، همان وظیفه «فهمنده نصّ» است که شأن مجتهد است. البته ممکن است بگویند که این بحث در اصول نیست و در فلسفه فقه جای دارد. بنده در این‌جا دارم به کمبودها اشاره می‌کنم. اصولی نیز باید باشد که وظیفه مبیّنان شریعت را بیان کند. مبیّنان شریعت، خداوند متعال، پیامبر اعظم(ص) و امامان معصوم(ع) هستند. این‌ها چه وظایف و تعهّداتی داشتند؟ این‌ها چقدر از هنجارهای رایج روزگار خود متابعت می‌کردند؟ سخن این‌ها، فرازمان و مکان است یا نه؟ آیا این‌ها را کالمتکلّم الواحد فرض کنیم؟ یعنی روایت امام حسن عسکری(ع) مخصّص روایت پیغمبر(ص) بشود، یا روایت پیغمبر(ص) بشود مخصّص عامّی که امام عسگری(ع) می‌فرماید، یا این‌گونه فرض نکنیم؟ آیا فرمایش ائمه معصومین(ع) در القای مطالب به شاگردانِ هر روزشان، با القای مطلبی که ایشان به فردی که می‌خواست به حج برود، همانند هم است؟ نظرات ائمه(ع) به مصادیق آینده چگونه بوده است؟ اصلاً چقدر آینده را ملاحظه می‌کردند؟ ائمه معصومین(ع) آن‌چه که می‌گفتند فقط به عنوان شریعت بوده است یا شئون دیگری داشتند؟ اگر این‌طور است، چطور بفهمیم کجا به ‌عنوان «مبیّن شریعت» و چه جایی به عنوان یک «هادی و مرشد» سخنی را فرموده‌اند؟

 در این‌جا، برای این‌که مسئله بیشتر روشن شود، روایتی را از امام صادق(ع) بیان می‌کنم که می‌فرماید: «الكفاله خساره غرامه ندامه»(شیخ صدوق، من لایحضره الفقیه، جامعه مدرّسین، 1413، ج13: 154)؛ در کفالت، خسارت، غرامت و پشیمانی است. بنده وقتی کفیل شخصی می‌شوم، اگر آن فرد فرار کرد، من که ضامن او بوده‌ام، باید پاسخگو باشم؛ پس باید خسارت بدهم و بعد هم پشیمان می‌شوم. چقدر افراد ضامن شده‌اند و حالا پشیمان هستند. حالا یکی از فقهای مطرح کشور، بر حسب همین روایت، گفته که کفالت، مکروه است؛ چون ایشان گمان کرده که امام، به‌ عنوان مبیّن شریعت، این مطلب را فرموده‌اند؛ در حالی که مگر می‌شود کفالت، مکروه باشد؟ از شما بخواهند ضامن فردی بشوید تا از زندان بیرون بیاید و شب عید، کنار همسر و فرزندانش باشد، کراهت دارد؟ خب همه هم که فرار نمی‌کنند. شما در پاسخ می‌گویی که چون کراهت دارد، ضامن نمی‌شوم؟ اصلاً این رویکرد، با روح اسلام سازگار است؟ یعنی اسلام می‌گوید که انجام نده؟ این مطلب، خیلی درست نیست؛ مثل این‌که طلبه‌ای سؤال کند که فردی برای وام گرفتن، درخواست کرده که ضامنش بشوم؛ چه کنم؟ من به ایشان می‌گویم که اگر آماده هستی که قسط‌های او را بپردازی، قبول کن؛ یعنی اگر نپرداخت، آماده هستی به جای او پرداخت کنی؟ این‌گونه است که ما تصوّر می‌کنیم که امام صادق(ع) هر آن‌چه بفرماید، دارد به یک حکم شرعی، ارشاد می‌کند. حالا اگر به خانم بارداری بگویند که اگر شما «به» بخورید، فرزندتان زیبا می‌شود و اگر «شلغم» بخورید، فرزندتان زشت می‌شود. حدّ آن همین قدر است، نه این‌که بگویم «به» خوردن، مستحب است؛ همان‌طور که نماز شب خواندن مستحب است. یا خوردن شلغم، مکروه است؛ همان‌طور که غذای داغ خوردن، مکروه است. خب، این‌ها بحث مهمی است که ما شئون حضرات معصومین(ع) را بررسی کنیم.

در هر صورت، دفتر اول اصول که «وظایف فهمنده» است، نوشته شده؛ ولی همین اصول، دفتر دومی می‌خواهد که «وظیفه مبیّنان شریعت» را تبیین کند و توضیح دهد؛ والا نمی‌توانیم به بسیاری از این شبهات، پاسخ بدهیم؛ دفتر سومی هم باید نوشته شود که در آن از «متفرّقات» بحث شود.

برخی از اساتید، درباره حجم برخی از مسائل؛ مانند بحث استصحاب، نقدهایی را مطرح کرده‌اند. این اساتید معتقد‌ند که در باب این‌گونه مسائل، روایاتی بوده که بعدها تبدیل شده به حجم عظیمی از مباحث نظری که شاید بخش عمده‌ای از آن‌ها زائد و غیرکاربردی باشد. این تورّمِ حاصل شده، همان‌گونه که فرمودید، ریشه در این دارد که به وظایف مبیّنان شریعت، در رابطه با مسائل مختلف، توجه نشده؛ یعنی در جاهایی، بسیار بر حجم مباحث افزوده‌ایم و در مقابل، از بررسی برخی مسائل غافل شده‌ایم.

ما گاهی تصوّر می‌کنیم که اگر بخواهیم به فردی، درورد بفرستیم، باید حتماً مرگ بر چند نفر دیگر بگوییم. من چند وقت پیش یک فیلمی دیدم که یک آقایی در آن، بسیار حمله می‌کرد که چرا ما به آیات و روایات فلسفی نپرداخته‌ایم؛ که مثلاً چرا از «عالم اذ لا معلوم» [خداوند عالم بود در هنگامی که هیچ معلومی نبود] (کلینی، الكافى، دارالکتب الاسلامیه، 1365، ج1: 141)، بحث نشده، ولی «لاتنقص» بحث شده؟ این مسئله را حتماً منعکس کنید؛ چون طلاب، عمده مخاطبان شما را تشکیل می‌دهند. به نظر من، این درست نیست که ما برای این‌که چیزی را به کرسی بنشانیم، چیز دیگری را ردّ کنیم. اگر علمای ما در مورد «لاتنقض» بحث کرده‌اند و البته کتاب‌های زیادی هم در این مورد نوشته شده، از یک «لاتنقض»، یک استصحاب درآمده است؛ این چه اشکالی دارد؟ این کار، درست است، اما کافی نیست؛ یعنی خوب بود همان‌طور که برخی به این موضوع پرداختند، بعضی از علما هم به «أمْ خُلِقُوا مِنْ غَیْرِ شَیْءٍ أمْ هُمُ الْخَالِقُونَ» (طور:35) می‌پرداختند. بله، یک دفعه در خود استصحاب می‌گوییم که بعضی از بحث‌ها زائد است؛ مثلاً یک مقدار بحث شده در اول استصحاب که استصحاب، مسئله‌ای اصولی است یا قاعده‌ای فقهی؟ خب، بنده یکی از مباحثی را که نمی‌خواهم از آن بحث کنم، همین است. البته شاید آن را با انگیزه دیگری مطرح کنم. ولی بالأخره تعریف استصحاب مشخص است: «إبقاء ما کان»، و به مرور، تعریف‌ها مستقر شده است. خب، این‌که بگوییم چرا در این سطح به مسئله‌ای مثل استصحاب پرداخته شده، غلط است. ولی این‌که بگوییم چرا به فلان مسئله به خوبی پرداخته نشده، ایرادی ندارد. باید نیروها تقسیم بشوند و غیر از تخصّص، تمرکز و تمحّض پیدا کنند. می‌دانید که عالَمِ تمحّض، بسیار فراتر از تخصّص است؛ یعنی وقتی کسی متخصّص می‌شود، می‌گوییم که باید بعد از آن متمحّض بشود. دیگر دوره‌ای که بگوییم: «جامع معقول و منقول»، «فقیه الفلاسفه» و «فیلسوف الفقها»، این‌ها دیگر گذشته است.

معمولاً این‌طور است که هر جا علم به موفقیت‌هایی رسیده، نتیجه گفتگوهایی بوده که میان اندیشمندان، درگرفته است؛ مثلا فرض کنید مرحوم وحید بهبهانی که برای اولین بار، قاعده «قبح عقاب بلابیان» را مطرح می‌کند، این، حاصل یک گفتگوی چند صد ساله است. این درگیری‌ها و گفتگوهای علمی، این‌قدر ادامه پیدا می‌کند که ایشان می‌آید این قاعده را در اصول ابداع می‌کند که البته ریشه‌های کلامی دارد. منظور این است که شاید این گفتگوها همه جا بد نباشد؛ گرچه الآن احساس شود که زائد است، ولی امکان دارد در آینده، از میان این گفتگوها، مسائل جدیدی به وجود بیاید. اگر از حجیم شدن علم اصول نگرانیم، ‌می‌توانیم این‌ مباحث و گفتگوها را در جایی دیگر انجام دهیم؛ اما در عین حال، نباید از فواید این گفتگوها غافل شویم و نباید راه گفتگو را ببندیم و بگوییم که دیگر بس است و کفایت می‌کند. نظر حضرت‌عالی در مورد این‌که گفتگوهای علمی، زمینه طرح مسائل جدید و نوآوری در علم را فراهم خواهد آورد، چیست؟

ابتدا در مورد آن بحثی که به محقّق وحید بهبهانی نسبت دادید، صحبت کنم؛ ممکن است با سکوت من، تلقّی تأیید شود. ما به‌طور قطع، نمی‌توانیم بگوییم ایشان مبتکر «قاعده قبح عقاب بلابیان» هستند. قطعاً این نیست.

بله، البته این قاعده با نامی دیگر در علم کلام به کار می‌رفته؛ ولی برای اولین بار مرحوم وحید بهبهانی در علم اصول آن را مورد استفاده قرار داده است.

می‌دانید که قاعده قبح عقاب بلابیان، در فطرت همه انسان‌ها وجود دارد. بعضی از شخصیت‌ها، یک قاعده را تبدیل به اصطلاح می‌نمایند؛ به این معنا که اصطلاح‌سازی می‌کنند. بسیاری از این قواعدی که تصوّر می‌کنیم مبتکر آن، زید و عمرو هستند نیز این‌گونه است. ایشان کاری که انجام داده، اصطلاح‌سازی است که البته آن هم کار بسیار بزرگی است.

در مورد نکته دوم نیز بنده فرمایش شما را ردّ نمی‌کنم. اما خیلی وقت‌ها درون همین گفتگوها، مطالب دیگری به وجود می‌آید. اما فرصت‌ها محدود است. اگر منظورتان این باشد که ما حتی حجم مسائل را هم، کم نکنیم، همان‌که مکرّر گفتم؛ نقد، نقدِ نقد، نقدِ نقدِ نقد می‌شود. توجّه کنیم ما چه سرمایه‌ای را خرج می‌کنیم و از دست می‌دهیم. داستان آن ضرب‌المثل نشود که فلانی برای مرغی که گم شده، گوسفند نذر کرده بود. ما برای گم‌شده‌ای مثل مرغ، باید یک چیز کمتر از آن نذر کنیم؛ یعنی یک فرصت کلانی بگذاریم که شاید درون آن گفتگوها، بحثی متولّد شود؟ البته نباید این قیچی را تیز کنیم و زود مسائل را قطع کنیم. ابتدائاً این را نمی‌گویم. الآن همین مباحث «خارج اصول» که بنده دارم، حدود 18 یا 19 سال است که برگزار می‌شود. درس خارج هم درسی نیست که خیلی تعطیلی داشته باشد و هنوز هم تصوّر می‌کنم که هفت یا هشت سال دیگر، این مباحث ادامه داشته باشد. منتها چرا؟ با همین نگاهی که عرض کردم؛ یعنی ما بسیاری از مسائلی را که نبوده است، به‌ناچار بیان نموده‌ایم. بحث منابع که مطرح کردیم؛ مثل خبر، قرآن، سنت، عقل و حتی منبع‌واره‌ها؛ یعنی منابعی که ما بیان می‌کنیم، منبع نیستند. چرا نیستند؟ اصلاً آن‌ها چه هستند؟ خب، بعضی اوقات چون بحث هم نشده، افراد، تصوّر درستی از آن‌ها ندارند.

اما پاسخ نکته سوم، این است که به نظرم اشکال نداشته باشد در مورد این مسائلِ به‌اصطلاح متورّم شده و زائد، جای دیگر بحث کرد. بنده در همایشی گفته‌ام که «فلسفه فقه»، زمینه‌ساز بسیاری از مسائل اصول فقه است؛ به این معنی که بنیانِ اصول فقه است. ممکن است ما یک دانش دیگری تعریف کنیم، که البته باید این‌ها یک حساب و کتابی داشته باشد و آن‌جا به بحث‌ها بپردازیم که نیازی به طرح آن در خود اصول فقه نباشد. فکر می‌کنم بهتر است در مصاحبه‌ای دیگر، مفصّل به این مقوله بپردازیم.

آن‌طور که بنده از ظاهر سخنان شما متوجّه شدم، شما در بحث تورّم اصول فقه، قائل به تورّم در روش‌ها و حجم گفتگو‌ها هستید، نه در مسائل اصول فقه.

خیر، توجه داشته باشید که بحث از حجم مسائل، یک بحث است، مسائل آن، یک بحث و روش و متد هم، بحثی دیگر است. اصلاً نمی‌توانیم تصوّر دقیقی در بحث متد داشته باشیم و بگوییم متد، متورّم شده است. بنابراین، تورّم در روش، منهج یا متد (در اصطلاح)، خیلی معنا ندارد. آن‌جا صحیح یا ناصحیح بودن مطرح است. در بحث متدولوژی، ممکن است فردی مقداری از بحث را متورّم کند؛ مثلاً یک بحثی که برای نوشتن آن، پانصد صفحه نیاز است، پنج هزار صفحه یا بیشتر بنویسد؛ آن هم برمی‌گردد به روش گفتگو؛ یعنی کیفیت، مقدار و حجم گفتگو.

با توجّه به برقراری حکومت دینی در کشور ما و وسعت یافتن موضوعات و مسائل جامعه، آیا ساختار و مباحث اصول فقه می‌تواند از فقه حکومتی پشتیبانی کند؟

این‌که می‌تواند پشتیبانی بکند؛ بله، ولی آیا می‌تواند به‌طور کامل پشتیبانی کرده و همه حوادث واقعه را (به تعبیر امام عصر(عج)) البته با توجّه به تشکیل حکومت، می‌تواند پاسخ بدهد، این مطلبی دیگر است. اگر قائل شویم که باید به حجم مسائل اضافه کرد، باید گفت: خیر، باید تکمیل صورت بگیرد؛ به عنوان مثال، وقتی که یک فقیه، مسئله‌ای را به نحو «اتمیک» به‌طور مجزّا استنباط می‌کند، برای رسیدن به یک نظام، باید مجدّداً استنباط کند؛ مثلاً می‌آید صد یا دویست گزاره را در باب طهارت و نجاست استنباط می‌کند. اگر گفتیم پشت این صد یا دویست حکم، نظام بهداشت قرار دارد و اگر ما بتوانیم آن نظام را کشف بکنیم، غیر از این‌که این صد یا دویست حکم، معلوم می‌شود جای خودش را در آن پازل باز کرده و یک‌سری مجهولات دیگری هم کشف می‌شود، خب، این اصول موجود ما با یک نگاه ابتدایی، پاسخگو نیست؛ گرچه ممکن است کسی بتواند مسائل جدید و حکومتی را از طریق همین پتانسیل موجود، استنباط کند. ممکن هم هست که بگویم نه، و باید بعضی از قواعد برای این‌ها نوشته بشود. من یک مصاحبه دارم به عنوان «پازل شریعت» که در همین رابطه به طور مفصّل بحث کرده‌ام و در یک نشریه در مشهد هم به چاپ رسیده است.

جایی از حضرت‌عالی می‌خواندم که شما ظاهراً هم استنباط احکام و هم استنباط در اجرا را جاری می‌دانید. آیا همان‌طور که برای استنباط احکام شرعیه و فرعیه قواعدی داریم، در استنباط در اجرا هم نیازمند قواعد و فصول جدیدی هستیم؟

آن‌چه من نوشته‌ام، به‌طور کامل این‌گونه نیست که بیان می‌نمایید. ببینید، ما یک استنباط محض داریم که اسم آن را «استنباط اول» می‌گذارم و یک استنباط در وقت اجرا هم داریم که اسم آن، «استنباط دوم» است. توضیح آن، این است که یک دفعه از فقیه سؤالی شده یا نه ابتدائاً مسئله‌ای را استنباط می‌کند؛ مثلاً استنباط می‌کند که ورود دولت به حریم خصوصی و حیاط‌خلوت مردم حرام است. این ورود که می‌گویم، نه این‌که فقط با چکمه بیاید به حریم خصوصی من؛ بلکه این‌که بخواهد من را کنترل کند، ورودی شهرها را کنترل کند، ایست بازرسی بگذارد، تلویزیون مداربسته بگذارد، گفتگوی مرا شنود کند یا هر نوع دیگر، از انواع ورود به حریم خصوصی محسوب می‌شود. من می‌خواهم آزاد باشم؛ برای چه دولت می‌خواهد این کار را بکند؟ من سؤال می‌کنم که آیا ورود دولت به حریم خصوص مردم جایز است؟ می‌گویم: نه؛ خب، جواب این روشن است؛ یک استنباط محض. مسئله دوم این است که: آیا دولّت موظف است منافع شهروندان را تأمین کند؟ مصالح مردم را تأمین کند؟ مردم احساس آرامش کنند؟ این‌ها جزء وظایف مسلّم حاکمیت است. این‌که من روزی که بخواهم به مسافرت بروم، مجبور باشم خانه‌ام را شش‌قفله کنم، دست‌آخر هم تا استخوان بلرزم که مبادا دزد اموالم را سرقت کند. این ناامنی، خلاف وظیفه حاکمیت است. یا اگر بیم این را داشته باشم که ممکن است فرزندان من، با حضور در اجتماع، منحرف ‌شوند، این‌ها جزء تقصیرات حاکمیت است؛ درست شد؟ پس اگر از این مسائل سؤال شود، جواب این است که بله، این‌ها می‌شود استنباط محض. اما حالا سؤال پیش آمد که اگر دولت بخواهد مصالح مردم را تأمین بکند، باید آزادی را محدود کند؛ یعنی وارد حریم خصوصی مردم بشود؛ یعنی اگر حکومت نخواهد وارد حریم خصوصی مردم شود، آن طرف لطمه می‌بیند. این بحث، یک بحثِ فقط اسلامی نیست؛ بلکه در همه جای دنیا، میان برقراری امنیت و حفظ حریم خصوصی، این کشاکش وجود داشته است. این که دو مصلحت، دو مفسده یا مفسده و مصلحت در مقام اجرا با یکدیگر تزاحم پیدا می‌کنند، در این‌جا وظیفه دولتی که بناست بر مبنای فقه عمل کند، چیست؟ البته اصول فقه موجود، خیلی می‌تواند پاسخ بدهد، اما در برخی موارد، نیاز به «ترمیم»‌، «تکمیل» یا «تغییر» داریم؛ هرکدام از این‌ها، معانی خاصّ خودش را دارد. من در این رابطه در کتاب «فقه و مصلحت»، مفصّل بحث کرده‌ام.

در پایان، چنان‌چه توصیه خاصّی برای اساتید، فضلا و طلاب حوزه‌های علمیه، در رابطه با نحوه تدریس، تحصیل و تحقیق در علم اصول دارید، بفرمایید.

این، مسئله مهمّی است که نیاز به یک زمان کافی و مصاحبه‌ای مفصّل دارد. به هر روی، سخنان خودم را خیلی ساده و در قالب چند نکته به طلاب محترم بیان می‌کنم:

نکته اول این‌که تصوّر نکنید که دیر به دنیا آمده‌اید؛ یعنی فکر نکنید همه کارها را گذشتگان انجام داده‌اند و من باید چه کار کنم؟ نه، نباید این‌گونه باشد. شما باید بدانید که هنوز خیلی موارد برای کار کردن داریم؛ خیلی زمینه برای کار وجود دارد. اگر این‌طور فکر کردید، انسان خود به خود نشاط پیدا می‌کند. این نشاط باعث می‌شود که حرکت نموده و کار را شروع کنید و اگر کار را به طور مستمر انجام دهید، در آن موضوع متبحّر می‌شوید.

نکته دوم این‌که به میراث گذشتگان احترام بگذاریم. احترام هم به دو شکل است: یک دفعه با ادب از گذشتگان یاد می‌شود که این کار، موجب برکت معنوی می‌گردد؛ دیگر این‌که آثار گذشتگان را گنجِ رنجِ هزاران عالِم بدانیم که برای آن زحمت‌ها کشیده‌اند؛ از این رو قدر بدانید، احترام کنید، با دقت بخوانید و بر روی آن‌ها تأمّل کنید. بدون دلیل و اساس محکم، روی عقاید خود پافشاری نکرده و بسته فکر نکنید. یکی از مشکلات ما همین است که می‌گویند اصول، متورّم شده، پس به چه دردی می‌خورد؟ ثمّ ماذا بعد هذا. به کتب درسی مرسوم که می‌رسد، می‌گوید: این کتاب‌ها که درسی نیستند و هنوز هم که هیچ کتابی جایگزین نشده‌، پس این علم به درد من نمی‌خورد؟ بنابراین، درست مطالعه و مباحثه نمی‌کند. البته ما نباید بگوییم که این تراث موجود، بهترین تراث است؛ اما بالأخره برای آن‌ها زحمت کشیده شده و تا اثر بهتری نیامده، باید با دقّت و عمیق خوانده شوند.

نکته آخر، این است که باورمان بیاید که کار بزرگی پیش روی ماست. مرحوم ضیاءالدین عراقی، شصت سال درس خارج گفت. ده دور اصول گفته که هر دوره، شش سال به طول انجامیده است. در علم، متمحّض بوده است. نه مرجع بوده، نه رئیس فلان‌جا بوده و نه نماینده کسی بوده است. در نجفِ آن زمان، شب و روز، کارش مطالعه و تدریس بوده است. حتی شب‌ها چون ظاهراً خیلی اهل‌قلم نبوده (البته کتاب‌هایی دارد)، بعضی از اوقات، شاگردانش را در خانه دعوت می‌نموده و نیمه‌شب، آن‌ها را بیدار می‌کرده که بیدار شو این مطلب به ذهنم رسیده، یادداشت کن تا فردا صبح در درس بازگو کنم. منظور این است که با این‌چنین پشتکاری برای رسیدن به هدف خود تلاش می‌نموده و وقتی به او می‌گویند اجتهاد چیست؟ این‌گونه تعبیر می‌نماید که «کندن کوه با سرِ سوزن». خب اگر انسان این‌گونه فکر کند و ناامید نشود و کار را جدّی بگیرد، حتماً موفّق می‌شود.

در هر صورت، باید آستین بالا زد و کار کرد. در حقیقت، در دنیایی زندگی می‌کنیم که دانش هدر نمی‌رود. زمانی بود که فرد می‌گفت من می‌خوام کار کنم، اما شاگرد و مدرسه و بازدهی اجتماعی کجاست؟ ولی امروزه زمینه‌هایی برای کار آماده شده است. مقداری تلاش و کوشش و ارتباطات، مقداری انقلاب اسلامی و مقداری هم وضعیت جهانی دخیل بوده که زمینه ایجاد شود و مجموعه این‌ها باعث شده است که ما عذری برای کم‌کاری نداشته باشیم.

 

آیت‌الله ابوالقاسم علیدوست

نقشه سایت :: sitemap