رویکرد تحوّلگرا به پژوهش در حوزه علمیه



همانطور که استحضار داريد، نشريه محفل که چند سالي است منتشر ميشود، سعي دارد از جهاتي، زمينه ايجاد ارتباط بيشتر ميان طلاب و اساتيد مدارس علميه استان تهران را با مجموعه معاونت پژوهش، برقرار کند. به هر حال اميدواريم که موضوعات ارائه شده در اين نشريه تا به حال توانسته باشد توجه طلاب را جلب کند. دو شماره از فصلنامه محفل، به بهانه انتشار آثار برگزيده چهارمين جشنواره علامه حلي استان تهران، به «مسئله پژوهش» اختصاص يافته است. پژوهش، مسئله بسيار مهمي است. رشد و توليد علم، تنها از طريق انجام پژوهشهاي علمي امکانپذير است. تمام ميراث علمي ما در حوزه علوم و معارف اسلامي، از طريق پژوهشهاي عميق و وسيع انديشمندان سلف به دست آمده و اکنون، اين ميراث کهن در اختيار ما قرار گرفته است. بهرغم اهميت پژوهشهاي علمي، در يکي دو قرن اخير، اهتمام به انجام پژوهشهاي عميق و اصيل، بسيار افول کرده است. نظر حضرتعالي درباره جايگاه پژوهش در حوزههاي علميه چيست و از چه زوايايي ميتوان آن را مورد بررسي قرار داد؟


در ابتدا از زحمات شما که سعي داريد نشريهاي وزين و پُرمحتوا منتشر کنيد، تشکر ميکنم. متأسفانه ما در اين زمينه، مشکلاتي داريم. پيش از اينکه به پاسخ سؤال حضرتعالي بپردازم، در همين رابطه، يک نکته مهم را بايد عرض کنم: تظاهر کردن به برخي امور مهم، به جاي پرداختن واقعي به آنها، مشکلات متعدّدي را در کشور به وجود آورده است. ما مسايلي را که در غرب اتفاق افتاده، صرفاً شنيدهايم يا در فضاي معارف اسلامي، تنها به دريافت و فهم معارف تظاهر ميکنيم؛ بدون آنکه به صورتي عميق در آنها ورود پيدا کنيم. مجله محفل، از اين جهت که تلاش ميکند به ابعاد حقيقي توجه کند، خوب عمل کرده است. برخي مجلات، با اينکه براي آنها هزينههاي زيادي شده، از هر محتوايي تهي هستند. مسئله تحقيق هم، در کشور ما متأسفانه به چنين آفتي مبتلاست؛ يعني ما هميشه به انجام پژوهشهاي علمي تظاهر  ميکنيم، ولي ميبينيم از محتواي تحقيق در آنها خبري نيست.


مهمترين معضلي که ما الآن در حوزههاي علميه با آن مواجه هستيم، اين است که عموم طلاب و بعضي از آقايان علما، روحيه تقليد دارند؛ عيب، اين است. شايد بخشي از اين روحيه، ناشي از سنت اخلاقي در حوزههاي علميه باشد؛ سنتي که بر مبناي احترام به بزرگان و اساتيد و تبعيت از آنها [در حوزه مسايل اخلاقي] بنا شده است. اين تقليد و تبعيت در مسايل اخلاقي، بسيار خوب و بجاست؛ ولي ظاهراً بر جنبهها و شئون ديگر ما تأثير گذاشته و باعث شده که روحيه ما متأثّر از همان تقليد در مسايل اخلاقي باشد. نقل است که وقتي صدرالمتألهين ميخواست کسي را به عنوان طلبه خودش بپذيرد، به جز شرط تزکيه نفس که بر آن تأکيد داشت، ميفرمود: شرط دوم، اين است که آن آقا حتماً بايد مجتهد باشد. خب، در نظام آموزشي حوزوي، اين اشکال ندارد که استاد، درس بدهد و طلبه هم درس را مباحثه کند و مطلب را خوب ياد بگيرد؛ اين، نافي تحقيق نيست، بلکه مقدمه تحقيق است؛ ولي اشکال در آنجاست که ما خصوصاً در مباني عقيدتي و حتي در مباحث نظري اخلاق که لازم است در آن تعمّق و تحقيق شود و همينطور در دانشهاي اصول و فقه که قرار است افرادي با کسب معارف و مهارت در بهکارگيري آنها اجتهاد کنند، اگر قرار بشود هميشه مقلّد بمانند، نتيجه اين ميشود که علم، هيچ رشدي نخواهد کرد و مطالب از قبل، طابقالنعلبالنعل تکرار ميشود. البته در مباحث اخلاق عملي، مسئله تقليد و پذيرفتن توصيهها تا حدودي قابل توجيه است و رابطه، رابطه استاد و شاگردي است تا در پس اين تقليد، زمينه براي متخلّق شدن به اخلاق فراهم گردد؛ يعني اگر بزرگي به من دستور ميدهد که اين کار، اخلاقاً صحيح است يا نيست، اين را بايد بپذيرم تا متخلّق شوم؛ اما در مباحث نظري اخلاق، مطلب اينطور نيست؛ يعني وقتي ميگوييم مجتهد، مرادمان، محقق واقعي است.


ما به عنوان حوزه علميه بايد روحيه محقق بودن را تقويت کنيم، نه روحيه مقلّد بودن را. گاهي شرايط فعلي آموزش در حوزههاي علميه نيز به دلايل مختلف، در تشديد روحيه تقليد در طلاب مؤثّر است؛ مثلاً به کرّات ديدهايم که وقتي طلبه از استاد سؤال ميکند، استاد از اين موضوع خوشحال نميشود يا طلبهاي که ميخواهد پيگير يک مسئله علمي شود، برخي اساتيد از آن استقبال نميکنند. اين عدم استقبال ممکن است دلايل ديگري داشته باشد؛ مثل اينکه با وجود نظام جديد آموزشي در حوزه که مقدار مشخصي از متن حتماً بايد در محدوده زماني خاصي تدريس شود، ديگر فرصت کافي براي پاسخ به پرسشهاي متعدّد طلاب وجود ندارد. اتفاقاً مسئله اساسي، اين است که بايد از پرسشها استقبال کرد تا روحيه پرسشگري تقويت شود. نظام آموزشي حوزه بايد به نحوي طرّاحي شود که پرسشگر پرورش دهد، نه مقلّد.


حدود 10 سال پيش، براي يک کاري در خصوص ائمه جماعات، خدمت آيتالله مصباح يزدي بوديم و قرار بود با اساتيدي که از طرف ايشان معرفي ميشوند، يک دوره کلاسهايي برگزار شود. ما به ايشان همين نکته را عرض کرديم که آقا شما براي اساتيد، شرط بگذاريد که اساتيد به همه سؤالات شرکتکنندگان در دوره، پاسخ بدهند؛ اينطور نباشد که صرفاً مطالبي در کلاس گفته شود و بقيه يادداشت کنند و کلاس تمام شود. ايشان فرمايش خيلي خوبي فرمودند که اگر کلاسي برگزار شود که مبناي آن، اين باشد که صرفاً مطلبي گفته شود و ديگران يادداشت کنند، آن ديگر کلاسِ درس نيست، در واقع يک منبر است. الآن متأسفانه بيشتر کلاسهاي ما، به منبر تبديل شده و اين، ضعفي است که إنشاءالله برطرف شود و بتوانيم در حوزههاي علميه، روحيه تحقيق و پژوهشگري را ترويج کنيم.


ارتباط پژوهش با علوم حوزوي چهگونه ترسيم ميشود و بهطور کلّي، نقش پژوهش را در ساماندهي علوم حوزوي چهطور ميبينيد؟


حالا منظور از علوم حوزوي به قول گذشتگان، آن تعبيري است که منقول و معقول با هم در آن مدخليت دارند. حوزه علميه اهداف بزرگي را تعقيب ميکند و در کنار آن اهداف، حفظ ديانت مردم، ترويج دين، پاسخ به پرسشهايي که بالأخره نسل جديد از ما دارند و حفظ حکومت و انقلاب، به مجموعه رسالتهاي پيشين حوزه اضافه شده است. به جز اينکه همه اينها را بايد پاسخگو باشيم، رسالت اصلي حوزه، پيشرفت و توليد علم است. اگر تحقيقي نباشد، هيچ توليدي هم در کار ما به وجود نميآيد. بنابراين، استوانه تمام معارف ما در حوزه، بستگي به اين تحقيقات علمي دارد. اگر علما و طلاب ما محقق باشند و در اين زمينه فعاليت کنند، رشد علمي را، هم براي شخص خودشان و هم براي حوزه به ارمغان ميآورند. اما اگر اين چنين نباشد، در واقع ما تکرار مکرّرات کردهايم؛ يعني بزرگان سلف، قبلاً تحقيقاتي را انجام دادهاند و ما مجدّداً همانها را تکرار ميکنيم. اين تکرار، با رسالت اصلي حوزه که توليد علم و معرفت است، تناسبي ندارد. در اين صورت، ما سرگردان خواهيم بود و از خودمان چيزي نداريم؛ همان حرفهاي گذشته را دوباره تکرار ميکنيم. اما رخداد اين مشکلات به معناي آن نيست که آموزههاي گذشتگان را نخوانيم و در معارف آنها تفقّه نکنيم؛ ولي بايد به نحوي باشد که با روحيه تحقيق، وارد نظرات آنها شويم؛ يعني اگر چيزي شنيديم، حمل به اين نکنيم که آن مطالب، بهواقع آخرين حرفي است که در آن زمينه زده شده و ديگر بحث تمام شده است؛ بحث تمام نشده، ما بايد ادامه بدهيم و مدام به مباني و نظريات و ديدگاهها، توجهي نو از سرِ تحقيق کنيم.


پس بنابر فرمايش شما، توجه به پژوهش، دو کارکرد اصلي دارد: يکي آنکه روحيه تحقيق را به جاي تقليد مينشاند و ديگر آنکه بهتبعِ ايجاد روحيه پرسشگري و تحقيق، زمينه توليد علم را فراهم ميسازد.


اصلاً برخي از نوابغ و مستعدّين از علماي سابق، مولّد علوم بودهاند. توليد علم فقط در سايه تحقيق اتفاق ميافتد. اگر من بروم رساله‌‌اي را باز کنم و از روي آن، يک رساله ديگر بنويسم، که اين کار، توليد محسوب نميشود. توليد علمي، آنجاست که مباني، نظرات و ديدگاهها، مورد نقد و بررسي قرار گيرد. حالا امکان دارد که با آن موافق باشم يا نباشم؛ اما اگر با آن مباني موافق باشم، اين موافقت، با آن موافقت قبلي فرق دارد. موافقت اول از روي تقليد است و موافقت دوم از روي نقد و بررسي. حالا امکان دارد در نقد و بررسي، با آن شخص سابق موافق باشم، ولي اين به آن معنا نيست که چون با آن شخص سابق موافق هستم، پس بدون نظر، مطلبي را پذيرفتهام. نکته اين است که ما چهطور وارد بحث شويم.


در واقع، مطلب حضرتعالي پاسخ به کساني است که بين پژوهش و جمعآوري نظرات ديگران، خَلط ايجاد ميکنند و معتقداند که پژوهش صرفاً جمعآوري آراء و نظرات ديگران و در کنار هم قرار دادن آنهاست.


الآن يک ننگي در جامعه علمي ايران پيدا شده است. وقتي در بعضي خيابانها راه ميرويد، ميبينيد مراکز خدمات رايانهاي، بر روي تابلوهايشان نوشتهاند: «تحقيق» يا «رساله»! بعد وقتي شما به آنها مراجعه ميکنيد، ميگويند: در چه رشتهاي تحقيق ميخواهيد؟ گاهي هم تحقيقات آمادهاي دارند. من گاهي به شاگردان دبيرستانيِ خودم ميگويم: شما اگر 100 يا 200 صفحه تحقيق جلد شده و شيک و تميز بياوريد، ارزش آن براي من به اندازه صفر است؛ اما اگر آنها را بخوانيد و بفهميد و فقط آنچه که متوجه شدهايد را، در اندازه يک صفحه براي من بنويسيد، اين ارزشمند است و من آن را مطالعه خواهم کرد. بسياري از اين مطالبي که به عنوان تحقيق منتشر ميشود، درواقع، جمعآوري است؛ اين کار را رايانهها با جستجوگرهايي که دارند، به راحتي انجام ميدهند و نيازي به زحمت ما هم نيست. آن چيزي که بشر را ارزشمند ميکند، عنصر «فهم» است. اگر من آمدم و آن مطلبي را که افلاطون گفته يا علامه حلي يا امام معصوم يا قرآن فرموده، فهم کردم، آن ارزش دارد. تحقيقات در علوم انساني، غالباً اينگونه نيست که به يک آزمايشگاه فيزيک و شيمي و به تجهيزات خاصي نياز داشته باشد؛ ما اگر در يک زندان انفرادي هم که باشيم، ميتوانيم تحقيقات علمي انجام دهيم؛ چون اين فکر است که ارزش دارد. البته هر چهقدر که منابع مطالعاتي و تحقيقي، آسان به دست بيايد و ما وقت کمتري روي آن بگذاريم و ثمره بيشتري ببريم، اين خوب است و از اين جهت، استفاده از رايانه و ابزارهاي جديد براي ما ارزشمند است. جمعآوري آراء و نظرات، از جمله مقدمات تحقيقات علمي محسوب ميشود؛ اينها مواد اوليه تحقيق هستند. هيچگاه به شخصي که مأمور خريد است و مواد اوليه طبخ غذا را تهيه ميکند، آشپز نميگويند. تهيه مواد اوليه، اولين قدم است و مهم، آن است که چهگونه ميتوان اين مواد را به غذايي دلپذير تبديل کرد. محقق در واقع کسي است که بتواند با مواد اوليهاي که به دست آورده، غذايي علمي براي تغذيه روح و فکر بشر تهيه کند.


آيا دستاوردهاي علمي حوزه علميه معاصر را ميتوان با دستاوردهاي علمي حوزه علميه قديم، قابل مقايسه دانست؟ اگر چنين نيست، مشکل کجاست؟


مقايسه صحيح، شروطي دارد. دو چيزي را که ميخواهيم با يکديگر مورد مقايسه قرار دهيم، بايد در اموري اشتراک داشته باشند و در شرايطي تقريباً يکسان قرار داشته باشند. علماي قديم، دغدغههايي داشتند که با دغدغههاي ما متفاوت بوده است؛ مثلاً علماي بزرگ قبل از صفويه، بيشترين دغدغهشان، حفظ جانشان بوده و عموماً مشکل تقيه داشتند و شرايط روزگار براي آنها خيلي سخت بوده است؛ به همين دليل عموماً نميتوانستند محققان خوبي باشند. در عين حال، در آن شرايط بسيار سخت و خطرناک که شيعه بودن، جرمي بزرگ محسوب ميشده و تحقيقات عقلي در خود دين نيز خيلي مصيبتبار بوده، آثار بسيار برجستهاي از آنها باقي مانده است. بعد از صفويه تا قرن اخير، مشکل تقيه نبوده و وضعيت مالي هم به نسبت بهتر بوده است. آنجا هم ميبينيم که بزرگاني بودهاند که تحقيقات عظيمي انجام دادهاند. فکر ميکنم که خُلق آن بزرگان، اين بوده است که روحيه تحقيق را در طلاب خودشان به وجود ميآوردند. برخي از اين شاگردان برجسته که امروز کمتر با آنها آشنا هستيم، صاحب تأليفات بسياري بودهاند؛ برخي از آنها حدود يکصد رساله علمي نگاشته بودند که به مرور زمان از ميان رفته و امروز تنها نامي از آن بر جاي مانده است. اين نشان ميدهد که در اين دوران، توجه به تحقيق و پرورش طلاب محقق، بسيار مورد توجه قرار داشته است. در دوره معاصر، حوزه مشکلات عديدهاي پيدا کرده؛ گرفتاريهاي سياسي روحانيت، مبارزه با غربيها و غربزدگي، اينها نيز مزيد بر علت شده است. طبيعتاً آن فرصتي که بايد براي رشد و تحول اساسي در حوزه ايجاد ميشده، نشده است. در مجموع اگر نگاه کنيم با اينکه امکانات، روز به روز بهتر شده و وسايل ارتباط جمعي پيشرفت کرده؛ ولي آن چيزي که ما انتظار داشتيم نسبت به اين شرايط جديد که اتفاق بيفتد، اين اتفاق نيفتاده است.


خاطر من هست که اول انقلاب، يک آقايي در باب تفسير قرآن خيلي تلاش ميکرد. بعد يک برنامهاي گذاشتند که آقاي بازرگان به تلويزيون بيايد و تفسير قرآن بگويد. حالا اين تفسير از نظر محتوا چه بود، کاري به آن ندارم. بعد اين آقا آمد و به نزد آقاي طالقاني رفت و آقاي طالقاني هم مدتي تفسير قرآن ميگفت. وقتي آقاي طالقاني فوت کرد، اين آقا خدمت حضرت امام (ره) آمد. حضرت امام ( (ره ابتدا قبول نکردند؛ ولي فرمودند حالا که شما آمديد، چند جلسهاي تفسير ميگويم. بعد يک نکتهاي را در اين باب، حضرت امام (ره) فرمودند که اين اشتغالات ما، ديگر به ما اجازه نميدهد اين کارها را به عهده بگيريم. خيلي از بزرگان ما بعد از انقلاب، اشتغالات سياسي و حکومتي بسياري پيدا کردند و همچنين در رابطه با روحانيت و طلاب نيز اشتغالات بيشتر شد. امروز دسترسي به امکانات و منابع تحقيقاتي، آسانتر شده و گاهي به دليل وجود نرمافزارهاي مختلف، سرعت يافتن اطلاعات نيز بسيار بيشتر شده است؛ اما اشکال کار، اينجاست که ما چند مسئوليت جديد هم در قسمتهاي حکومتي به عهده گرفتهايم. بنابراين، خيلي از بزرگان ما شأن اين را دارند که محققين خوبي باشند، ولي اشتغالات آنها در قسمتهاي ديگر موجب شده است که اين کارآمدي کاهش يابد. البته ممکن است دغدغههاي معيشتي نيز در رکود انگيزههاي پژوهشي مؤثّر باشد؛ اما در مجموع، تصوّر ميکنم گذشتگان ما با امکانات خيلي کمتر و مشکلات خيلي بيشتري که داشتند، کارنامه علمي و تحقيقاتي آنها از ما خيلي درخشانتر است.


مراجع عظام تقليد در عصر ما، اشتغالات حکومتي ندارند؛ چرا در ميان مراجع بزرگوار، توليد و تحوّل در علم اتفاق نميافتد؟


اين مطلب درست است که در عصر ما، مراجع اشتغالات حکومتي ندارند؛ ولي اشتغالات تدريسي فراواني دارند. خود اشتغال به تدريس، مشکلاتي را به وجود ميآورد. البته بعضي از بزرگان در قديم؛ همچون صاحب جواهر و علامه طباطبايي در دوره معاصر، بناي کارشان بر اين استوار بود که در جريان تدريس، نتايج جديدترين يافتهها و تحقيقات خودشان را عرضه ميکردند. آثاري که بعدها عرضه شد، از برکات طرح کردن همين مباحث در جريان تدريس اين بزرگواران بوده است. شما اگر به کتابخانه آيتالله مرعشي نجفي در قم برويد، نسخه خطي اسفار را که به خطّ خود مرحوم ملاصدراست، ميبينيد. اگر دقت کنيد، ميبينيد که ميزان خطخوردگيها، بيشتر از آن عباراتي است که خط نخورده است؛ يعني مثلاً صفحات آن را نگاه کنيد، ميبينيد مطلبي را ارائه کرده است، بعد آن را اصلاح کرده و بر روي آنها چيزي نوشته است، بعد همينها دوباره خط خورده است. ملاصدرا طيّ ساليان متمادي، نظرياتاش را براي شاگردان خود تدريس ميکرده است. علت خطخوردگيها اين است که ميبينيم چهقدر در مباني و نظرات، بازنگري ميشده و هرجا اشکالي ميديدند، به سرعت تصحيح ميکردند.


کار تحقيق در رشتههاي مختلف علوم انساني، مثل رشتههاي ديگر نيست. رشتههاي ما فوقالعاده سخت و عميق است؛ يعني نبوغي که در رشتههاي علوم انساني نياز است، با رشتههاي علوم تجربي و رياضي قابل قياس نيست؛ چون در علوم انساني عموماً با بديهيات واضح و مشهودي مواجه نيستيم و موارد هم خيلي ظريف و وسيع است و ضروري بايد باشد. اين باعث ميشود که هنگام تحقيق، خيلي کار دچار اختلال شود. چندي پيش يکي از نوارهاي صوتي دروس خارج اصول آيتالله فاضل لنکراني را که گوش ميکردم، ايشان ميفرمود که از من دعوت کرده بودند در سميناري که در يکي از دانشگاههاي کشور برگزار شده بود، درباره علوم حوزوي سخنراني کنم. من به آنها عرض کردم که شما بعد از ديپلم وقتي شروع ميکنيد، نهايتاً بعد از ده سال، يک پزشک حاذق تحويل ميدهيد؛ ولي ما در حوزه علميه، بعد از بيست سال، تازه طلبه را آماده کردهايم که کار علمي خود را شروع کند؛ اين اول کار اوست. اين دو خيلي با هم متفاوت است؛ يعني بايد سختي کار را در نظر گرفت که مثل رشتههاي ديگر نيست. ولي کساني هم که مثلاً در اين رشتهها هستند، معذور از تحقيق نيستند. البته ما امثال آقاي حسنزاده آملي را هم داريم که اشتغال به تدريس ايشان کم و در مقابل، تحقيقات ايشان بيشتر است. اما گمان ميکنم بهترين نمونه، آيتالله جوادي آملي باشند که در عين حال که کارهاي محوّل خودشان را انجام ميدهند، ولي در چند بُعد، هم در علوم نقلي، هم در علوم عقلي و هم در تفسير قرآن ميبينيم که ايشان دائماً در حال کار هستند و نوآوريهايي دارند. اين نمونهها، نشان ميدهد که اشتغال به تدريس، عذر چندان موجّهي براي کاستن يا ترک تحقيقات علمي نيست. به هر حال در کل، تصوّر ميکنم کارنامه علماي سلف، از ما جلوتر باشد؛ يعني اگر فرض بگيريم نمره آنها 18 باشد، نمره ما 14 است. از اين جهت، اين خيلي فاصله عميق و خطرناکي به حساب نميآيد؛ چون بايد اين نکته را در نظر داشت که چند هدف به اهداف حوزه علميه اضافه شده است. در قديم حوزههاي علميه، مثل ما اهداف مختلف و اشتغالات متعدّد نداشتهاند.


اين قضيه در حوزههاي علميه ساير کشورها، مثل عراق چهطور است؟ به طور معمول، علماي آنجا مانند علماي ايران، درگير مسايل مختلف حکومتي نيستند و به نظر ميرسد اشتغالات ايشان هم به مراتب کمتر از ما باشد. وضعيت تحقيقات و توليد علم در آنجا چهگونه است؟


ببينيد اصولاً ميگويند کساني فيلسوفان خوبي شدهاند که اشتغالات همسر و فرزند نداشتهاند و گاهي که همسر و فرزنداني هم داشتهاند، آنها از آن عالِم، چندان راضي نبودهاند. علما در قديم، اشتغالات شغل و مسايل ديگر را نداشتند. تحصيل و مطالعه شرايطي دارد و از جمله آنها، اين است که اشتغالات و گرفتاريها به حداقل برسد و محيط هم بايد محيط آرامي باشد. وقتي جامعه در رفاه نسبي باشد و شخص از نظر مالي تا حدودي تأمين باشد و از طرف ديگر، همسر و فرزندان او مانعي براي پيشرفت علمي او نباشند، زمينه براي رشد علم فراهم ميگردد. به طور مثال، در آرامشي که در برههاي از تاريخ در يونان باستان برقرار شد، زمينه اين پيشرفتهاي علمي نيز فراهم گرديد و فلسفه و بسياري از علوم ديگر رشد کرد؛ مثلاً در مورد کانت همينطور است؛ او مجرّد بوده و به چيز ديگري غير از علم هم اشتغال نداشته است. در مورد ابنسينا و برخي ديگر نيز همينگونه بوده است. البته چون اين افراد، نابغه بودند، نميتوان آنها را با عموم علما مقايسه کرد؛ مثلا ابنسينا که در سن هشتسالگي پزشک ميشود و يا به قول خودش که در سه روز، هندسه را ياد ميگيرد و روز چهارم، استادِ معلم خودش ميشود، خب وضعيت اين نوابغ با ما متفاوت است و نبايد همه افراد اهل علم را با مقياس نوابغ علمي مقايسه کرد. ولي فرضاً مثل حاجي سبزواري را در نظر بگيريم؛ ايشان موقعيت مالي نسبتاً مناسبي داشته، اما در مورد علامه طباطبايي نقل است که وقتي گرفتار مشکلات مالي شد، ده سال کار کشاورزي ميکرد و به قول خودش، اين دوران، دوران خسران زندگي ايشان بود؛ اگرچه دوران عدم فعاليت ايشان از فعاليت ما هم جلوتر است؛ چون ايشان در همان زمان، سه رساله عالمانه نوشته است. در مجموع ما اگر ميتوانستيم بخشي از دغدغههايي را که امروز براي حوزه علميه فراهم شده، به ديگران واگذار ميکرديم و ديگران هم به خوبي از عهده آن برميآمدند، حوزه ميتوانست به رسالت علمي خودش، خيلي عاليتر از اين چيزي که هست، عمل کند. ولي وقتي که ما ميبينيم مسئولين فرهنگي کشور، آن کارهايي را که لازم است انجام بدهند، انجام نميدهند يا مثلاً در بخشهاي قضايي، آن توليداتي که بتواند قوه قضائيه را کاراتر کند، انجام داده نميشود و يا با ضعف انجام ميشود، حوزه علميه مسئوليت آنها را هم به دوش ميکشد. طبيعتاً در شرايط فعلي، هم دفاع از دين و هم ترويج دين چه در داخل و چه در خارج از کشور و همچنين مواجهه با افکار مذاهب ديگر و اداره کردن خيلي از امور جاري مملکت، به عهده حوزههاي علميه قرار گرفته است. الآن حجم تواناييهاي ما تقسيم شده است: يک بخش آن در اجرائيات و حکومتداري رفته است؛ قسمتي از آن هم به تبليغ و جوابگويي به سؤالات و شبهات؛ يک بخشي هم براي تربيت نسل علماي جديد رفته و تنها بخش کوچکي از توان حوزه به انجام تحقيقات علمي اختصاص پيدا کرده است؛ به خاطر همين، حوزه علميه نقش اصلي خودش را نميتواند به خوبيِ قبل انجام بدهد و يا لااقل آن چيزي که ما از آن توقع داريم، محقق نميشود. اما آن چيزي که مسلم است، اين است که اگر ديگران از عهده اين مسئوليتها برميآمدند و آن را درست انجام ميدادند، قطعاً علما فرصت بيشتري را پيدا ميکردند که ممحّض در تحقيق بشوند و آثار معرفتي خوبي بر جاي بگذارند. ميگويند صدرالمتألهين به ابنسينا اشکال ميکرد که تو چرا مسئوليت وزارت را در همدان پذيرفتي؟ تو بايد مينشستي به جاي اين کارها، تحقيقات علمي انجام ميدادي و مشکلات علمي جهان بشريت را حل ميکردي؛ ولي واقع مطلب اين است که ما هم شايد اگر جاي ابنسينا بوديم و آن مشکلات را ميديديم، مجبور ميشديم وارد برخي امور بشويم؛ به همين دليل ميبينيد ابنسينا در اواخر عمر، مجبور شد مسئوليتي را بر عهده بگيرد. من تصوّر ميکنم مشکل اصلي اين است که ما بار ديگران را هم به دوش کشيدهايم و به همين خاطر است که در انجام وظيفه اصلي خودمان، آنچنان که بايد و شايد موفق نبودهايم.


شما به نکته خوبي اشاره کرديد. امروز حوزه علميه با تحمّل مسئوليتهايي که بسيار فراتر از وظايف اصلي آن است، بار ديگران را هم به دوش ميکشد. خب بايد در مواردي که امکان آن فراهم است، افراد متخصّصي بيايند و با به عهده گرفتن برخي مسئوليتها، از حجم وظايف غيراختصاصي حوزههاي علميه بکاهند؛ اما به هر حال، انجام مسئوليتهاي حکومتي هم بسيار خطير و حسّاس است و بايد مراقب بود تا به درستي انجام شوند. ما با توجه به مسيري که در آن قرار داريم، هر روز بر گرفتاريمان افزوده ميشود؛ اما به نظر ميرسد که به هر حال حوزه نبايد در وضعيتي قرار بگيرد که از انجام وظايف اصلي که بر عهده دارد، باز بماند. شايد ادامه اين مسير به ناکارآمد شدن و يا ناکارآمد جلوه کردن حوزه علميه بيانجامد.


در هر صورت از دو زاويه بايد به اين مسئله توجه کرد. خاطر مبارک شما هست که در اوايل انقلاب به دليل حفظ دستاوردها، حوزههاي علميه حدود دو سال به طور کلّي اصلاً تعطيل شدند؛ ولي به مرور زمان به هر ميزان که بر انسجام دروني سازمانها و نهادها افزوده شد و کساني که صلاحيت داشتند، توانستند مسئوليتها را بر عهده بگيرند و از پس امورات خودشان بربيايند، اين آرامآرام باعث شد که حوزه بتواند مسئوليتهاي غيراختصاصي خودش را در قسمتهاي ديگر کمتر کند و در مقابل، سهم خودش را بهتر انجام دهد. من تصوّر ميکنم که در درازمدت إنشاءالله همين اتفاق بيفتد؛ يعني همين که حضرتعالي فرموديد، بنده هم موافق آن هستم. نگاه دوم، اين است که يکي از خطرات اساسي براي يک حکومت، از دست دادن پشتوانههاي علمي و ديني خودش است. هرچند که ما در قسمتهاي روزمره خودمان مشکلات داريم؛ ولي نبايد از وظيفه اصلي حوزه در توليد علم و حفظ ديانت مردم غافل شويم؛ چرا که اينها مبناي حفظ نظام هستند. به هر ميزان که از اشتغالات غيراختصاصي حوزه علميه کاسته شود، حوزه بيشتر ميتواند به وظايف خود عمل کند.


به اعتقاد شما آيا سيستم آموزشي حوزه علميه، کارآمد است؟ آيا ميپذيريد که در حال حاضر، آموزشمحور بودن حوزه علميه، فکر پژوهشي را از ما گرفته و ما را از انجام پژوهشهاي بنيادين، حتي در علوم اسلامي بازداشته است؟


نظام آموزشي حوزه علميه در قديم، بهترين نظام آموزشي در دنيا بوده است. امروز شما ميبينيد که برخي کشورها؛ مثل سوئد و آمريکا که در رابطه با نظامهاي آموزشي، تحقيقات عميق و گستردهاي را انجام داده و ميدهند، نظام آموزشياي که از آن به عنوان دستاوردي بزرگ و يک آرمان ياد ميکنند، بسيار شبيه نظام آموزشي است که پيش از اين، به عنوان ميراث علمي حوزههاي علميه قلمداد ميشده است. متأسفانه اين سنت علمي حوزه، الآن از ميان رفته است. اين نکته خيلي مهمي است؛ ولي در عمل، ما ميآييم چه کار ميکنيم؟ ما متأسفانه به جاي نقد و بررسي و پايهگذاري يک نظام نوين با توجه به گذشته پُربار خودمان و يافتههاي جديد، در عمل ميآييم نظام آموزشي مشکلداري را که دانشگاههاي ما به طور ناقص و غلط از گذشته غرب کپي کردهاند، دومرتبه يک فتوکپي ناقصتر و کم رنگتر آن را ميگيريم و در حوزه استفاده ميکنيم.


هر نظام آموزشي، متناسب با ساختار فرهنگ و حکومت در هر کشور، طرّاحي و تناسب پيدا ميکند؛ مثلاً مدرک در نظام آمريکا، ارزشي ندارد؛ اين که شما چه لياقت و شايستگياي داريد، ارزشمند است. آنها در نظام سرمايهداري، به شايستهسالاري مفهوم دادهاند و براي آن ارزش قائلاند؛ همانطور که در بازار تهران هم اينطور است که هر کسي که زرنگ است، ميتواند کار و فعاليت کند. گاهي در همين بازار ميبينيد که يک بازاريِ متموّل، امور تجاري خودش را به شاگرد خودش که باعُرضه است، محوّل ميکند و به پسرش که کاربلد نيست، نميسپارد. کار اين تاجر در نظام مربوط به امور تجاري و مالي، کاملاً موجّه و معقول است؛ چرا که در آنجا نسبتها و مدرک نميتواند سرمايه را حفظ کند و آن را رشد دهد؛ بلکه تخصّص و عُرضه داشتن، شرط است. نظام آموزشي در ايران، متأثّر از نظام استعماريِ کپيشده از زمان رضاشاه است که بر مدرکگرايي بنا شده، نه بر شايستهسالاري. آنچه که ارزش دارد، مدرک است و تمام امور بر اساس مدارک، تفهيم و کارآيي پيدا ميکند. حالا آن فرد، شايستگي داشته باشد يا نداشته باشد؛ مدرک در واقع، حرف اول و آخر ما را ميزند. اين ساختار و نگرش غلط در نظام حوزوي هم وارد شده است. البته ميتوان مدرک داد؛ ولي آن چيزي که خيلي مهم است، اين است که وقتي شما ميگوييد من مدرک ميدهم، اين مدرک بايد پشتوانههاي واقعي داشته باشد؛ مثل نظام حاکم بر اسکناس که بايد پشتوانه واقعي داشته باشد. متأسفانه نظام آموزشي ما به اين گرايش دارد که مدارک بدون پشتوانه علمي بدهد.


 ما يک سالي در آموزش و پرورش با داوطلبهايي که ميخواستند معلم ديني بشوند، مصاحبه ميکرديم. يک فاجعه بزرگي را متوجه شديم و يک نامه مفصلي از طرف آموزش و پرورش به آقاي جاسبي که آن موقع، رئيس دانشگاه آزاد بود، نوشتيم. بخشي از محتواي نامه، اين بود که خدمت ايشان رسانديم که «الهيات»، پرسابقهترين رشته دانشگاهي شماست؛ ولي اين آقاياني که از اين دانشگاهها فارغالتحصيل شدهاند، الفباي مسايل ديني را به اندازه يک مسلمان معمولي هم نميدانند. اصلاً اگر من وارد آن بحث بشوم، فجايع عجيبي در اين آقايان و خانمهايي که ميآمدند آنجا مصاحبه ميشدند، ميديديم. آنها از نظر علمي کاملاً فاقد صلاحيت بودند؛ يعني 4 يا 6 سال وقت گذاشتهاند و مدرک ليسانس و فوقليسانس گرفتهاند؛ اما دستشان خالي است. خب، اين وضعيتِ فاجعهبار، نشاندهنده ميزان مشکل در رويکردها و غلط بودن نظام فعلي آموزش در ايران است. متأسفانه ما هم در حوزه علميه داريم همين کارِ کاملاً غلط را انجام ميدهيم.


در قديم، نظام علمي ما به نحوي بود که طلبه عالم و فاضل بار ميآمد. استاد ما ميفرمود که «آخوند بايد علم در مشتاش باشد». اين نظام ما بوده است؛ نه اينکه مثلاً امشب شب امتحان است؛ يک جزوهاي تهيه کنم و بخوانم بعد هم بيايم و يک امتحاني بدهم و نمرهاي بگيرم و ديگر خداحافظ. بعضي از طلاب بدون آنکه دروس را بهدرستي فرابگيرند و پس از آن به پايه بالاتر بيايند، در اين نظام آموزشي غلط، درسها را نادانسته و نافهميده ميگذرانند و گاهي ميبينيد که با داشتن مدارک بالاي حوزوي و دانشگاهي، در الفباي مسايل علمي، دچار مشکلاتي هستند و در حدّ انتظار ظاهر نميشوند. اين، نشاندهنده ضعف نظام آموزشي حوزه علميه و دانشگاه است که در آن به بنيه علمي توجه نميشود. نظام آموزشي فعلي، حافظهمحور است؛ يعني در اين نظام هيچگاه سعي نميشود به عمق مطالب پي برده شود؛ يعني وقتي از يک طلبه از متن، سؤال بپرسيد، درست مينويسد؛ چون حفظ کرده است، ولي فهم درستي از آن ندارد. ما خودمان هم در کودکي همينطور بوديم؛ برهانهاي هندسي را مثل غزليات حافظ حفظ ميکرديم، اما نميفهميديم که به چه درد ميخورد؛ در امتحان هم اگر استاد يک مقدار، مطالب را جابهجا ميکرد، کلاً همه معارف ما به هم ميريخت؛ اين نظام آموزشي، نظام غلطي است. بزرگان ما که خودشان مهد علم هستند بايد ببينند که خودشان چهگونه عالِم شدهاند و به اين درجات رسيدهاند. آيا آنها هم با مطالعه جزوه پرسش و پاسخ در شب امتحان، مطالب علمي را يادگرفتهاند يا اينکه دائماً با استاد در رابطه و فعاليت بودهاند؟


نظام تحصيليِ امروز ما به علت تقليد کورکورانه از دانشگاه که خود آن هم در زمان رضاشاه پايهگذاري شده، اساساً خيانت به علم و دانش است و همين باعث شده که نه نظام کارآمد قديم را ادامه دهيم و نه اين نظام جديد را بهدرستي بگيريم. بزرگان اهل علم ما بايد با توجه به خصوصيات خوب گذشته در حوزه و گاهي تجربيات خوبي که در ديگر نظامهاي آموزشي وجود دارد، يک نظام جديد طراحي کنند که از روز اول، محقق بار بياورد، نه آنکه اداي تحقيق را درآورد. من متأسّفم که بگويم حوزه ما در قسمت پژوهش ادا درميآورد و بازي ميکند. البته ما در خيلي از کارها هم بازي ميکنيم؛ چون من خودم که نماز ميخوانم، احساس ميکنم که نماز نميخوانم و اداي نمازخوانها را درميآورم؛ مثل اين هنرپيشهها که لباس آخوندها را ميپوشند و از خود آخوندها هم شايد بهتر نقش بازي ميکنند؛ ما نقش بازي ميکنيم. نظام حوزه وقتي کارآمد و اصيل است که طلبه، يکي دو سال بعد از ورود به حوزه در بستر نظام آموزشي، پرسشگر و دغدغهمند بار آمده باشد. علامه طباطبايي در خاطراتاش ميفرمود: من هيچوقت اشکال پيش استادم نبردم؛ به هر زحمتي بود تا صبح کار ميکردم تا جواب آن را پيدا کنم. بعضي از ما هم که در فضاي سنتي حوزه تحصيل کردهايم، اينطور هستيم. بنده گاهي تا يک ساعت پيش از خواب، فکرم مشغول است و تا آن لغت يا مسئله برايم حل نشود، خوابم نميبرد و گاهي در همان مواقع مجبور ميشوم به سراغ يک کتابي بروم و يا مطالبي را يادداشت کنم؛ چون از اول ما اينگونه در حوزه رشد کردهايم که با بيتوجّهي از کنار مسايل علمي نگذريم؛ ولي متأسفانه الآن اينطور نيست.


خيلي سال پيش در همين حوزه خودمان عقايد تدريس ميکردم. يک شبههاي را ميگفتم، بعد ميگفتند که جواب آن را بگوييد. ميگفتم نه، جواب آن را فکر کنيد تا جلسه بعد. جلسه بعد ميپرسيدم، ميديدم که اينها روي شبهه فکر نکردند، من هم جواب را ارائه نميدادم. ميگفتم که حدّاقل شما تلاش کنيد و فکر کنيد يک جوابي به من بدهيد. اينها ميدانستند که جوابي براي اين شبهه وجود دارد و پيش از اين، علما پاسخ آن را دادهاند؛ از اين جهت هيچ تلاشي نميکردند و رنجي هم براي ارائه پاسخ نميبردند. اما روش سقراط بر اساس اين بود که سؤالکننده، خودش تلاش کند و بر اساس توانايي و فهم خودش جواب آن را پيدا کند. سقراط ميگفت که من هم مانند مادرم که ماما بود و نوزاد را به دنيا ميآورد، ماماي ذهن مخاطبان خودم هستم. ولي متأسفانه نظام آموزشي ما بهگونهاي است که فقط طلبه را به منبعي از اطلاعات تبديل ميکند؛ اين روش، روش درستي براي تربيت عالِم نيست.


آيا شما براي سامان يافتن نظام آموزشي حوزه، پيشنهاد خاصي داريد؟


ما خوشبختانه از ابتداي ورودمان، به حوزهايي وارد شديم که غيررسمي بود و به سنت علماي قديم اداره ميشد که بهاصطلاح، روش مکتبي داشت. از اول اينطور بود که وقتي استاد به ما که معمولاً دو يا سه نفر بوديم، درس ميگفت، از همه ما ميپرسيد که «فهميدي؟». وقتي مطمئن ميشد که همه، مطلب را فهميدهاند، ميرفت درس بعد. بعد هم خُلق استاد اينطور بود که يک چيزي را که درس ميداد، 2 يا 3 روز بعد به بهانهاي در خلال درس مجدداً آن مطلب را ميپرسيد و يا يادآوري ميکرد؛ مثلاً فرض کنيد وقتي که داشتيم کفايه ميخوانديم، ايشان عبارت را ميخواند و بعد، از ما ميپرسيد که تجزيه و ترکيب اين کلمه چه ميشود؟ استاد ما اگر جوابي نميگرفت، خيلي توبيخ ميکرد، بعد ميگفت برو صرفمير بخوان.


ايشان يک روش خيلي خوب ديگري را انجام ميداد و آن، اين بود که کسي که درسي را ميخواند، دومرتبه موظّف بود که به کسي که تازهوارد است يا تازه ميخواهد آن درس را ياد بگيرد، ياد بدهد. حالا فرض کنيد اين آقا آمده است و مثلاً عوامل جرجاني را خوانده و الآن رسيده به هدايه. خب وقتي قرار باشد که صرفمير را درس بدهد، بايد مجدداً صرفمير را مطالعه کند و مثلاً وقتي به سيوطي ميرسد و قرار باشد عوامل يا مثلاً هدايه را تدريس کند و يا مثلاً وقتي به اصول ميرسد، قرار باشد که منطق تدريس کند، براي اينکه شرمنده طلبه سال پايينتر نشود، مجبور است در مطالب، تعمّق بيشتري کند و به واسطه همين تعمّق بيشتر، گاهي سؤالاتي براي خود او پيش ميآمد که مجبور بود براي يافتن پاسخ آن، به اساتيد و منابع مراجعه کند. همين باعث ميشد که روحيه تعليم با تعلّم همراه باشد؛ يعني از يکطرف تعلّم داشته و از طرفي تعليم هم دارد و از يک طرف هم دائماً در تفکّر است؛ چون با سؤالات جديد مواجه ميشود. همين باعث ميشود که اين نظام، يک نظام واقعاً پويايي باشد و ديگر شب امتحان در آن معنا ندارد؛ چون وقتي انسان، دو يا سه مرتبه، کتابي را تدريس کرده، مطالب براي او ملکه شده است. به هر حال، کساني که در مکتب ما در حال تحصيل بودند، الآن سابقه تدريس خوبي هم دارند.


آن حوزهاي که ما در آن تحصيل کرديم و مرحوم آيتالله افخمي و مرحوم آيتالله رشاد که پايهگذاران آن مدرسه بودند، بر اساس و روش قديم اداره ميشد و خود  مرحوم آيتالله رشاد که مرجع تقليد هم بودند، اصلاً از نجف تشريف آورده بودند. آقاي علياکبر رشاد هم جزء تعليميافتههاي همان دوره است. به هر حال اينکه بر چه اساس و سنتي، به طلبه آموزش داده شود و او در چه فضايي تربيت شود، مطلب خيلي مهمّي است. آينده علمي و پژوهشي طلاب، بسيار متأثّر از نظام آموزشي است که در آن تربيت ميشوند. وضع قديم حوزه به شکلي بود که عالِم و محقق پرورش ميداد. اما متأسفانه نظام آموزشي فعلي حوزه، اينطور نيست.


شما نظر خودتان را نسبت به نظام آموزشي فرموديد. نسبت به نظام پژوهشي و متولّيان پژوهش، نگاه شما چهگونه است؟


کارهايي که معمولاً من در پژوهش ديدهام، يک مقدار مقلّدانه است. مشکلي که وجود دارد، اين است که اداي پژوهش کردن وجود دارد، نه پژوهشهاي واقعي. ما در دانشگاه، استادي داشتيم که از آلمان، دکتراي پژوهش داشت. ايشان ضمن تدريس و معرفي کتاب در اين زمينه، جزوهاي هم داده بود. بعد هم ميگفت که خودتان برويد تحقيق کنيد. من به جاي رشتههاي انساني، رفتم در زمينه کشاورزي تحقيق کردم؛ چون براي من خيلي مهم بود که درباره علت عقبافتادگي کشاورزي در ايران تحقيق کنم. بعد موقع امتحان که شد، بيش از صد نفر که دانشجوي ايشان بوديم، در يک سالن خيلي بزرگ جمع شديم و ايشان امتحان را شروع کرد. ناظرهايي هم از طرف دانشگاه آمده بودند که بهاصطلاح مراقبت کنند. ايشان گفت نياز نيست و همه آنها را فرستاد که بروند. خودش هم شروع کرد به مطالعه و اصلاً کسي را نگاه نميکرد که کسي تقلّب ميکند يا نه؛ اصلاً براي او مهم نبود. در آن جلسه ديديم که بعضي از دوستان از جزوه ايشان کمک ميگيرند، بعضيها از کتاب هم کمک ميگيرند، بعضيها با هم بحث ميکنند، ولي در عين حال، جواب سؤال را نميتوانند بدهند، چرا؟ به دليل اينکه هر کسي که خوب تحقيق کرده بود، عملاً فهميده بود چه مشکلاتي وجود دارد و بعد ميتوانست اجتهاد کند و پاسخ صحيح را بيابد؛ اما اگر کسي کار خودش را درست انجام نداده بود و واقعاً نرفته بود تحقيق کند، امکان نداشت که بتواند سؤال را جواب بدهد.


محققپروري، غير از حفظ کردن است. در اينجا هم همينطور است؛ يعني وقتي ميخواهيم محقق تربيت کنيم، جزوهاي مينويسيم و به طلبه ميدهيم؛ اين، روش صحيحي نيست. البته نگارش چنين جزوههايي در جاي خودش کاملاً مطلوب و ضروري است. ما اينطور با تحقيق آشنا شديم که وقتي به ميدان تحقيق رفتيم و شروع به تحقيق کرديم، گير ميافتاديم. براي اينکه مشکل را رفع کنيم و کار، ناتمام نماند، به اساتيد فن يا کتابهاي روش تحقيق مراجعه ميکرديم. تازه آن موقع به درستي ميفهميديم که اين تذکّرات و توضيحات، کليدهاي چه مشکلاتي هستند. ما نبايد ابتداي امر، کليدها را به نوآموز بدهيم و جزوهاي در اختيار او قرار دهيم و بعد بگوييم که اگر تو اين را بخواني و نمره آن را بگيري، آنوقت بلدي که چهگونه تحقيق کني؛ نه، کسي با خواندن يک جزوه، محقق نميشود. گاهي همان آفتهاي بخش آموزش، در بخش تحقيق هم وجود دارد.


ما زماني موفق هستيم که محققپرور باشيم. من وقتي که به طلبه يا دانشجوي خودم يا شخصي که با ما همکاري دارد و مباحثه ميکند، از ابتدا مطلبي را از يکي از بزرگان به عنوان حرف آخر در آن موضوع به او بگويم، ديگر اجازه بحث داده نميشود؛ خب ميگويد وقتي ايشان گفتند، قطعاً حرف ارزشمندي است و ديگر انگيزهاي براي رشد و تحقيق نخواهد داشت. بايد به شخصي که ميخواهد شروع به تحقيق کند، کمک کرد تا مهارتهاي لازم را کسب کند و آرامآرام روحيه تحقيق و ارزش تحقيقات در ذهن و ضمير او نقش ببندد. استاد ما درباره طلابي که تازه، وارد حوزه ميشدند، ميفرمود که اگر شما درست به آنها درس بدهيد و او شيريني علم را بفهمد، ديگر اينجا را رها نميکند. ما در بخش پژوهش، بايد شيريني تحقيقات علمي را به طلاب بچشانيم.


ما سالها با يکي از دوستان خودمان بحث ميکرديم تا اينکه هر دو رفتيم و معلم شديم. در دو سال اولي که پيش آيتالله احمد بهشتي، فلسفه ميخوانديم، به ايشان عرض کردم که من اين «برهان صدّيقين» ملاصدرا را متوجه شدم. تقريباً ده سال بعد که داشتيم با همان دوستمان، به محل کار ميرفتيم، او به من گفت که يادت هست وقتي دانشجو بودي، گفتي که برهان صدّيقين را ديشب فهميدي؟ گفتم بله، يادم هست. گفت من تازه ديشب فهميدم که صدرا در برهان صدّيقين چه گفته است. کسي که اداي تحقيق را درميآورد و تقليد ميکند، لذّتي نميبرد؛ مثل ما که قرآن و روايت ميخوانيم، نه متوجه معارف قرآن ميشويم، نه معارف روايت و نه متوجه ميشويم که بزرگان ما چه فرمودند. اما اگر محقق باشيم، از دانستن و فهميدن و تحقيق کردن، سرشار از لذت ميشويم؛ مانند اقبال لاهوري که پدرش به او گفته بود: اگر يک آيه قرآن را خواندي، بلافاصله به سراغ آيه بعدي نرو، همانجا توقف کن و آيه را مطالعه کن؛ وقتي که احساس کردي که اين آيه را فهميدي، برو آيه بعدي را بخوان. بنابراين، تحقيق نبايد صرفاً آموزش بعضي مفاهيم و اصطلاحات باشد.


يعني به نظر حضرتعالي، آموزش نظريِ مباني و اصول تحقيقات علمي، کاربرد چنداني ندارد و نبايد روي آن سرمايهگذاري کرد؟


نه، آموزش مبانيِ نظري تحقيق خوب است؛ نه اينکه بد باشد. شرط لازم براي تحقيق، اين است که من دستخالي نباشم؛ ولي محور قرار دادن هر چيزي به اين شکل، غلط است. آموزش روش تحقيق، قدم اول را کمک ميکند. بالأخره اگر من بخواهم شنا ياد بگيرم، استاد يا مربي، اول به من چه ميگويد؟ ميگويد بايد اوّل دستها و پاها را اينطور بزني، اينطور بايد نفس بگيري، اينطور شيرجه بزني؛ ولي اينها غير از شيرجه زدن است. چه وقت من شيرجه زدن را ياد ميگيرم؟ وقتي که استاد ابتدا بيايد و اصول نظري آن را به من ياد بدهد.


کسي که ميخواهد محقق شود، بايد پرورش پيدا کند؛ نه اينکه صرفاً آموزش ببيند. آموزش مباني نظري و اصول و ساختار تحقيق بايد باشد؛ آموزش به همراه پرورش است که به تربيت محقق منتهي ميشود. اينطور هم نيست که از ابتدا به بعضي بگوييم که شما به يکباره شروع به نگارش مقاله کن؛ نه، اين درست نيست. بايد به شخص تازهکار کمک کرد؛ مثل کسي که ميخواهد دوچرخهسواري ياد بگيرد، ابتدا پشت زين را ميگيرند تا او رکاب بزند. آنقدر خودش تلاش ميکند تا از ميزان کمک کردن کاسته شود و خود او بتواند بدون کمک ديگران دوچرخهسواري کند. تحقيق، آن وقتي ارزش دارد که آموزش آن همراه با پرورش باشد. خب، وقتي طلبه با هدايت و کمک اساتيد ياد گرفت که چهگونه تحقيق کند، ديگر از انجام امور تحقيقاتي، لذّت خواهد برد. انسان وقتي بيايد عالِم بشود و مطلبي را ياد بگيرد، احساس رشد و تعالي ميکند.


در رابطه با روحيه پژوهشگري و پرسشگري که حضرتعالي فرموديد، تصوّر من اين است که اين روحيه در واقع همان تفکّر فلسفي است که متأسفانه در حوزههاي ما خيلي رايج نيست؛ يعني اينکه ما چهطور ميتوانيم چراييها را در طلاب پرورش بدهيم که از ما سؤال بپرسند و از ما بخواهند که به آنها پاسخ بدهيم و البته با هر پاسخي هم قانع نشوند. به اعتقاد شما آيا تضعيف تفکّر فلسفي در حوزههاي علميه باعث نشده است که از پژوهش هم دور بمانيم؟


در حوزههاي علميه، يک اشکالي وجود دارد و آن موضعگيري غلط نسبت به فلسفه است. آن چيزي که مهم است، روش تعقّلي است و ما با اسم فلسفه مشکلي نداريم. برخي فقهاي ما روشهاي عُقَلايي را ميپذيرند، ولي روشهاي تعقلي را نميپذيرند؛ همين باعث ميشود در فقه و اصول، ما يک مقدار پرورش پيدا کنيم، ولي در بخش مباني، همانطور لاغر و ضعيف باقي بمانيم. ما بايد ذهن را آنچنان پرورش بدهيم که شخص، با هيبت استاد يا با اسامي پُرطمطراقي که به هر حال استفاده ميشود، جا نزند. ما بعضي وقتها ميبينيم شخصي با اينکه ميزان تحصيلات او پايين است و يا سن و سال کمي دارد، ممکن است استاد بزرگي را به چالش بکشد. هشام در زمان امام صادق (ع) سن و سال کمي داشت و با بزرگان اهل سنت بحث ميکرد. اينکه امام صادق(ع)  از او تقدير ميکردند، نشان ميدهد توانايي و روش او ارزشمند است.


وقتي در فلسفه غرب دقت کنيم ميبينيم که يکي از علل پيشرفت آنها، دقت و کثرت در طرح سؤالات مختلف بوده است. البته شايد برخي پاسخهاي ارائه شده، چندان موجه نباشد و يا شايد به واسطه اين دقتها، شکهايي هم به وجود آمده که براي بسياري از آنها هم نتوانستند پاسخهاي مناسب و قانعکنندهاي پيدا کنند؛ اما به هر حال، خود اين قانع نشدن و ادامه دادن سؤال و دقت بيشتر، خيلي ارزشمند است. بعضي وقتها من روايتها را ميخوانم، دلم ميسوزد از اينکه چرا اين آقا، تا اينجا سؤال کرده و چرا ديگر سؤالي نپرسيده و قانع شده است؟ مثلاً شما ببينيد، شخصي از حضرت علي (ع)  سؤال ميکند که چرا مثلاً کعبه چهار رکن دارد. کاري به روايت ندارم، عرض من معطوف به خود سؤال است. امام (ع) به سؤال پاسخ ميدهند و ميفرمايند: چون در آسمان هم کعبهاي هست براي ملائکه که کعبه ارضي را از روي آن ساختهاند؛ چون کعبه آسماني، چهار رکن دارد، اين هم چهار رکن دارد. ميرفندرسکي هم که ميگويد: هر چه در اين عالم هست، صورتي در آن بالا دارد، ناظر بر همين مطلب است. اين روايت با اين مطلب ميرفندرسکي تطبيق دارد. بعد سائل مجدداً ميپرسد: آن کعبه آسماني چرا چهار رکن دارد؟ حضرت ميفرمايند: براي اينکه خداوند خودش را بر اساس چهار رکن «سبحانالله، الحمدالله، لاإلهإلاالله، اللهاکبر» تمجيد ميکند. خب تا اينجا سائل قانع ميشود و ديگر ادامه نميدهد. عجب! منبع علم بوده است، ولي اين آقا تا همينجا ديگر قانع شده است. خب، اگر اين آقا سؤالات بيشتر و عميقتري از حضرت ميپرسيد، الآن معرفت ما بيش از اين بود. حتي ما روايت داريم از اصحاب حضرت رسول(ص) که ما منتظر بوديم عربي بدوي بيايد پاي منبر پيغمبر(ص)  بنشيند، يک سؤالي از پيامبر (ص)  بپرسد تا ما هم چيزي ياد بگيريم. اين نشان ميدهد که اطرافيان پيامبر (ص) ، سؤالاتشان پايان يافته بود و مسئلهاي نداشتند. معلوم است که خود سؤال، خيلي ارزشمند است؛ ضرورت استفاده از نظامي آموزشي که پرسشگري را رواج دهد، از اين جهت است.


 البته در قبول برخي مسايل بايد تعبّد بورزيم، ولي اين تعبّد ورزيدن در قبول آن مسايل و واقعيات، به اين معني نيست که نتوانيم درباره آنها پرسشهايي را مطرح کنيم و به دنبال پاسخ باشيم؛ به طور مثال، بعضي مسايلي که در قرآن مطرح شده؛ مثل بيرون آمدن ناقه از سنگ و گِلي که در آن دميده شده و تبديل به پرنده شده، از اين دست مسايل هستند که ما از سر تعبّد، واقع شدن آنها را ميپذيريم، ولي ميتوانيم درباره آنها تحقيق کنيم و راه پرسش و پژوهش درباره آنها بسته نيست؛ مثلاً درباره گِلي که حضرت عيسي (ع) درست ميکرده و در آن ميدميده و زنده ميشده، سؤالات و مسايل متعددي را ميتوانيم مطرح کنيم؛ مثل اينکه حضرت که گِل درست ميکرده، گِل را بدون هيچ شکل و هيبت و نقشي درست ميکرده يا نقش داشته؟ آيا قطعات داشته و حضرت به شکل دادن به آن قطعات توجه ميکردند؟ يعني ايشان يک مجسمه خيلي دقيق ميساختهاند؟ آيا حضرت عيسي(ع)  که داشتند آن معجزه را ارائه ميکردند، آن گِل را با دقت و اندازه و به شکل يک پرنده مشخصي ايجاد ميکردند يا شکل يک پرنده جديدي ميساختند؟ آيا حضرت نقشِ واسطه داشتند يا نه؟ آيا آن کار بهطور مستقيم توسط خداوند انجام ميشده يا بالمباشره بوده و يا واقعاً حضرت عيسي(ع)  با اتکاء به غيب، آن کار را انجام ميدادند؟ خب، ميان قبول تعبّديِ اين واقعيات و تحقيق در چيستي و چگونگي آنها، خيلي تفاوت وجود دارد. ميتوان در همين يک مسئله، صدها سؤال طرح کرد و از برکات علمي آن استفاده کرد.


مهم اين است که فضاي آموزشي و تربيتي بهگونهاي باشد که خود سؤال داراي ارزش باشد؛ اصلاً سؤال کردن را ياد بدهيم. بله، البته گاهي اوقات ممکن است سؤالي بيجا پرسيده شود؛ ولي خب اين نامه نانوشته است. بايد فضا به شکلي باشد که نوآموز بتواند سؤال خودش را به راحتي بپرسد. در داستان حضرت امام جواد(ع) با قاضيالقضات ببينيد که حضرت 60 سؤال از يک سؤالي که او طرح کرده بود، ميپرسند. اين نشان ميدهد که اگر تعقّل باشد، چهقدر فضا براي توليد علم باز ميشود. طرح سؤال مناسب به توليد جواب ميانجامد و به قول اقتصاددانان، خود تقاضا زمينه لازم را براي عرضه فراهم ميکند. شما ببينيد که اگر براي مردم سخت باشد که از پله بالا بروند، مخترعان به فکر اختراع پلهبرقي و آسانسور ميافتند؛ بايد نياز و تقاضايي باشد تا آن دستگاه ساخته بشود. در رشته ما هم همينطور است؛ در واقع سؤالات ما تقاضا هستند و هر چهقدر که سؤالات، دقيق و ارزشمند باشد، زمينه توليد جوابهايي دقيق و عميق را فراهم ميآورد.


بايد براي روش، ارزش قائل شويم. اگر ما روش تعقّلي را در نظام آموزش علوم انساني و علومي که مربوط به حوزه است، به کار ببريم، زمينه تحوّل و ايجاد روحيه پرسشگري فراهم خواهد آمد. در کشور ما چندان به استفاده از روش تعقّلي بها داده نشده است. از آثار سوء کنار نهادن اين روش يا غيرضروري دانستن روش تعقّلي، اين است که ديگر سؤال جديدي ايجاد نميشود. ما پيش خودمان گمان ميکنيم که همه جوابها را دادهايم و همه چيز هم سر جاي خودش مناسب قرار گرفته است و استاد هم تصوّر ميکند که همه فهميدهاند. من در کلاسهاي خودم اين نکته را بهکرّات عرض ميکنم که آن کسي که ساکت است، نشان ميدهد که اصلاً متوجه درس نشده است. اگر اين روش تعقّلي جا بيفتد، فقه ما هم پوياتر خواهد بود، اصول و دانشهاي حديثي و تفسير قرآن ما هم پوياتر خواهد بود. قرآن قرار نيست که به همان مخاطبان 1400 سال پيش محدود بشود. بعضي از آقايان، ما را به شدت به اخذ همان معنايي که مخاطبان عصر پيامبر(ص) درک کرده بودند، توصيه ميکنند. اما مطلب اين است که قرآن تا روز قيامت، همراه بشر خواهد بود و قرار است نيازهاي او را پاسخ دهد؛ هر قدر عقل و آگاهي مردم کاملتر شود، باز قرآن به سؤالات بشر به ميزان فهم آنها پاسخ خواهد داد. اصلاً به ما امر شده که از قرآن استنطاق کنيم. خب، استنطاق يعني چه؟ اگر کسي سؤالي کرده و ما همان سؤال را مجدّداً بر قرآن عرضه کنيم، اين چه فايدهاي دارد؟ بايد سؤالات جديد پرسيد و جوابهايي نو از قرآن گرفت که متأسفانه اين نگاه و روش وجود ندارد.


شايد بهخاطر همين تضعيف روحيه پرسشگري باشد که پس از گذشت 400 سال از ظهور ملاصدرا، تاکنون نتوانستهايم يک مکتب فلسفي نويي بياوريم. مکاتب اصولي و فقهي هم همينطور. آيا شما تأييد ميفرماييد که علت اين رکود، تضعيف روحيه پژوهشي و نبودن روحيه پرسشگري در ماست؟


من با شما در اين قسمت، اختلاف دارم. توليد مکتب، مثل تأسيس نظام ميماند. اينطور نيست که هر چند سال، يک انقلابي اتفاق بيفتد؛ مثلاً ميبينيد در کلّ دوران يونان باستان، چند مکتب وجود دارد يا در کلّ دوران جديد در غرب، مثلاً 3 يا 4 مکتب به وجود آمده است. اينچنين نيست که مکتبسازي، هدف و آرمان باشد. بله، امکان دارد نوابغي باشند که زحمات زيادي بکشند و در نهايت به توليد مکتب هم بيانجامد. مکتب، خيلي کلان است؛ ولي در داخل يک مکتب ورود پيدا کردن و فعاليت کردن، امري ممکن است.


جمله معروفي هست که ميگويند: «در فلسفه غرب، هر فيلسوفي براي خودش يک مکتب است». اين در جهان اسلام اتفاق نيفتاده است؟


نه، معيارهاي ارزشي آنها با ما متفاوت است. ارزش براي آنها، اين است که شخص نوآوري کند؛ يعني براي نوآوري و خلاقيت، فوقالعاده ارزش قائل هستند. ولي مکاتب ما براي کشف حقيقت، خيلي ارزش قائل هستند. بنابراين در مکتبهاي ما مهم اين نيست که کسي خلاقيت به خرج بدهد. اگر خلاقيتي به خرج ندهيم، ولي در آن مکتب کشف حقيقت شده باشد، اين ارزشمند است. در سنت فکري غرب که دائماً در حال توليد اين مکاتب هستند و اين را ارزش تلقّي ميکنند، براي خود کشف حقيقت، ارزش کمتري قائل هستند. حالا اگر فيلسوفي قبل از ما کشف حقيقت کرده باشد، نميشود آن حقيقت را ناديده بگيريم. بله، اگر در ادامه او، کشف حقيقت کنيم، خوب است؛ ولي معمولاً روش فلاسفه غرب، اينچنين است که هر کدام مثل يک بنّا ميآيند ساختمان را از نو بنا ميکنند و پايههايي را ميگذارند. امکان دارد چهار ستون اين بنا را هم بالا ببرند؛ ولي معمولاً تبديل به بنايي رفيع نميشود؛ يعني نفر بعدي نميآيد آن مجموعهاي را که ديگري ساخته، اصلاح کند و بالا ببرد.


در مکاتب يوناني و بعد از آن که وارد دنياي اسکندري و سپس وارد دوره اسلامي شدهايم، اين سنت حسنه که «کشف حقيقت، ارزش دارد»، پايه قرار گرفته است، نه صرف خلاقيت. البته خلاقيت که کمتر به آن بها داده شده است، ميتواند از جهاتي، نقطه ضعف به حساب بيايد؛ اما سنت فکري ما که همان کشف حقيقت است، خيلي ارزشمند است. براي همين ميبينيد که در مکاتب ما، هر عالم بزرگواري که آمده، تلاش نکرده است که يک مکتب نو تشکيل بدهد؛ اصلاً داعي به اين نداشتند. روش آنها اينگونه بود که مکاتب قبلي را بررسي ميکردند؛ آن بخشهايي را که به نظرشان کاشف از حقيقت بود، ميپذيرفتند و آنجا که احساس ميکردند مشکلاتي وجود دارد، سعي در نقد و اصلاح آن ميکردند. از اين جهت ما سنت فکري خود را نسبت به مکاتب فلسفي غرب، بالاتر ميدانيم؛ براي اينکه ما هدف اصلي را از دست نداديم. از طرف ديگر، ما عملکرد آنها را خوب و موفق ارزيابي نميکنيم؛ از اين جهت که اگر يک انسان بزرگي تلاشي کرده و موفقيتهاي نسبي هم به دست آورده، نفر بعدي نميآيد آن را اصلاح کند؛ باز ميرود از اول شروع ميکند.


به همين دليل ميبينيد در جغرافياي فکري غرب، يک کشور وسيع از بسياري از دهکدههاي کوچک تشکيل شده و اين عيب آن است؛ ولي در دنيا و جغرافياي فکري اسلام، شهرهاي بسيار بزرگي تأسيس شده است، اما تعداد آن کم است. به هر ترتيب، اين نقطه ضعف را هم بايد قبول کرد که آنچنان که بايد، به خلاقيت بها داده نشده و ارزشهاي مقبول آن پنهان مانده است؛ از اين رو ميبينيد که شيخ اشراق، نظريات خودش را به نام افلاطون و حکماي ساساني منتشر ميکرد؛ صرفاً به اين دليل که اگر ميفرمود اينها افکار من است، مردم کمتر به آنها بها ميدادند. گاهي درباره ملاصدرا و ديگر بزرگان ما هم همين مشکلات وجود داشته است. افکار ما طوري است که نوگرايي و خلاقيت را خيلي نميپسنديم. اما آنچه مسلّم است، اين است که نوگرايياي که کاشف حقيقت باشد، ارزشمند است و بايد اين قيد را به خلاقيت اضافه کنيم. ما بايد به دنبال کشف حقيقت باشيم و خلاقيت هم در سايه حقيقت، ارزش پيدا ميکند. اگر يک مکتب جديد هم تأسيس بشود، نبايد نگران آن باشيم، بلکه بايد دغدغه اين را داشته باشيم که در آن، کشف حقيقت ميشود يا نه؟


يک مسئلهاي که خيلي به آن اعتراض ميشود، اين است که بعضي معتقداند رويکرد اصلي حوزه علميه، رويکرد فقهمحور است؛ به اين معنا که بيشتر با فقه و اصول، سروکار دارد تا با ساير علوم اسلامي. حالا فلسفه، يکي از علوم مهمي است که چندان مورد اقبال قرار ندارد و علوم ديگري هم هستند که بايد به آنها توجه کرد. به نظر شما اين رويکرد فقهمحور و فقهبنياد در حوزه علميه، باعث دوري ما از اهتمام به پژوهش در ديگر رشتههاي علوم اسلامي نشده است؟


در کل بايد ببينيم که نگاه اسلام به مسئله فقه و شريعت چهطور بوده است؛ چون نگاه اسلام، اين بوده است که همه مردم در علوم بايد تحقيق کنند، خصوصاً در معارف و اخلاقيات؛ به همين دليل، وظيفهاي بر گردن افراد خاصي نبوده که بگوييم يک آقايي رفته به کفايت انجام داده و بقيه مرخص هستند. فراگيري علم و دانش، يک وظيفه همگاني و دغدغهاي است که همه افراد جامعه مسلمان بايد نسبت به آن، توجه جدّي داشته باشند؛ يعني هر فردي که قرآن را باز ميکند، بايد تلاش کند مطالب آن را بفهمد؛ در مورد روايات هم مطلب همينطور است. در اين قسمت چون عموم مردم، مخاطب اسلام بودند، از اول که حوزههاي علميه تشکيل شدند، آن را به عنوان يک وظيفه همگاني تلقّي ميکردند؛ اما درباره فقه، شما به ملت، اين اجازه را ميدهيد که اگر کسي برود و در فقه تخصّص پيدا کند، ديگران ميتوانند از او تقليد کنند. چون از اول، چنين اجازهاي دادهايد، معلوم ميشود که تخصّص در فقه را واجب کفايي تلقّي کردهايد. بنابراين، عدهاي از مردم، دنبال کار و زندگي خودشان ميروند. نهايتاً يک عده بايد بروند دنبال اينکه اين واجب، روي زمين نماند. حوزه علميه از اول بر اساس اين ديدگاه پايهگذاري شده است. بنابراين از اول، خودش را بيش از هر چيز ديگر، مسئول تحقيق در فقه ميدانسته که وظيفه همه مردم نبوده است.


پيش از اين، علوم مختلفي در حوزههاي علميه کار ميشد و نوابغ هم دستاوردهاي عظيمي ارائه ميکردند؛ ولي هر چهقدر علوم توسعه پيدا کرده است، توان ما هم به عنوان يک فرد محدودتر شده؛ يعني اگر ارسطو در زمان خودش به عنوان «معلم اول» لقب گرفته و در همه علوم زمان سرآمد بوده، در زمان فارابي، «معلم ثاني» شدن و سرآمدي در همه علوم، بسيار مشقّتبارتر بوده است. پس از فارابي، ديگر کسي ملقّب به «معلم ثالث» نشد؛ چون ديگر به دست آوردن و تسلّط بر همه رشتههاي علمي، کار نوابغ استثنايي هم نبوده است؛ مثلاً الآن اگر آيتالله جوادي آملي به آمريکا تشريف ببرند، شايد به ايشان چهل يا پنجاه مدرک دکترا بدهند؛ چون ايشان در 40 يا 50 مسئله علمي، تخصّص عالي دارند. اما در روزگار ما کم اتفاق ميافتد که کسي بتواند اينطور، متخصّص چندين رشته علمي شود.


ميتوان قسمتي از امور علمي را که مشترک است، به ديگران واگذار کرد تا آنها نيز در آن جريان علمي قرار بگيرند. ولي در تمام علوم، اين کار را نميشود انجام داد؛ چرا که توليد و توسعه برخي از علوم و معارف، به دلايل موجّهي، مختص به حوزههاي علميه است و نميتوانيم آنها را به دانشگاه و يا به غربيها واگذار کنيم و بگوييم به ما ارتباطي ندارد. بله، اين وظيفه ماست که از بعضي افرادي که هم علاقه ذاتي دارند و هم استعداد و توانايي دارند، حمايت کنيم تا در ديگر رشتههاي ديني و علوم انساني غير از فقه و اصول، فعاليت کنند و بسيار مثمر ثمر باشند و البته اينطور هم نيست که ما بگوييم همه نبوغ و تلاش خودمان را فقط براي فقه و اصول بگذاريم. اين اشکال در افراد حوزوي نيست. کسي در حوزههاي فردي نميتواند به اشخاص، ايراد وارد کند؛ چون براي يک فرد ممکن است آن توانايي وجود نداشته باشد. اما مديريت حوزه علميه موظف است که با توجه به موقعيتها و علايقي که وجود دارد، حتي در قسمتهايي که ظاهراً امکان دارد مقداري ايجاد حساسيت کند؛ مثل کارگرداني سينما يا فيلمسازي، فعاليت کند و حتي اگر لازم باشد از هر صاحب تخصّص و فنّي در دنيا، اگر هم طاغوتي يا کافر باشد، براي فراگرفتن تخصّص در آن فنون استفاده کند. اگر نگاه اين باشد، اين خيلي ارزشمند است. بنابراين، هيچ الزامي نيست که حوزه فقط در يک محور فعاليت کند.


امروز ما ميبينيم که آقايان در رشتههاي جامعهشناسي و روانشناسي، حرفهايي ميزنند که مضر به حال مردم است و کار را خراب ميکند. خيلي از برنامههاي تلويزيون که با موضوع خانواده روي آنتن صداوسيما ميرود، به دليل بهرهگيري از دستورالعملهاي غربي که هيچ تناسبي با ما ندارد، موجب ميشود خانوادهها از هم بپاشند. ما براي يافتن درمان، سراغ کساني رفتهايم که موجب بيماري ما شدهاند. ما رفتهايم تا دوا را از کساني بخواهيم که جامعه ما را بيمار ميکنند؛ مبارزه فرهنگي با اسلام دارند؛ فحشا را گسترش ميدهند و بنيان خانواده را متزلزل ميکنند؛ بعد، ما با عمل کردن به داروهايي که آنها تجويز کردهاند، درد را دوچندان ميکنيم. اين وظيفه مديريت کلّ حوزههاي علميه است که شرايطي را فراهم نياورد که نگاه ما اين شود که مثلاً روانشناسي، جامعهشناسي، مديريت، اقتصاد و ديگر علوم توليد شده در غرب ميتواند مشکلات ما را حل کند. البته اين به معني استفاده نکردن از تواناييها و بعضي از دستاوردهاي غرب نيست؛ ولي بايد با نگاهي کاملاً نقّادانه با آنها روبرو شويم، نه اينکه بهکلّي در برابر آنها منفعل باشيم.


يک بحثي که الآن مطرح شده، بحث تفاوت علوم انساني اسلامي و علوم انساني غيراسلامي است. در واقع اينطور استنباط ميشود که حوزه علميه عملاً از پرداختن به مباحثي؛ مثل روانشناسي ديني، جامعهشناسي ديني و حتي هنر ديني، شانهخالي کرده و آن را به دست دانشگاه سپرده است. دانشگاه هم اين مباحث را عمدتاً بر اساس علوم انساني غيراسلامي سامان داده است. الآن واقعاً احساس ميشود که جاي رسيدگي جدّي به اين مباحث، خالي است. بايد روي اين مباحث در حوزههاي علميه بر مبناي معارف اسلامي، کار بشود. يکي از دغدغههاي مقام معظم رهبري(مد ظله العالی)هم همين مسئله است.


در اينباره ميتوان دو مسئله را طرح کرد. يکوقت شما ميخواهيد اين مباحث را جزء دروس حوزوي قرار بدهيد، که اين کار به دليل اينکه تاکنون توليدي در آنها نداشتهايم، اصلاً امکانپذير نيست. اگر ما خودمان در اين علوم، توليدکننده باشيم، آن موقع اشکالي ندارد، ميتوانيم هر دو ديدگاه را در کنار يکديگر بگذاريم و به کسي که در مرحله آموزش است، هر دو را آموزش بدهيم و درباره آنها داوري کنيم. اما موقعي که ما در برخي زمينههاي علمي، هيچ کاري نکردهايم و کاملاً  مبتدي هستيم، اين توقع ناموجّه است. البته ممکن است در قديم، روي برخي مسايل کار شده باشد، ولي ما امروز روي آن کار نکردهايم و آن را توسعه ندادهايم؛ مثلاً عرفا در مباحث تربيتي خيلي کار کردهاند، ولي ما آن را به زبان روز بيان نکردهايم و تلاش نکردهايم که آن مباحث، رشد و توسعه پيدا کند و همچنين آنها را با مباحث جديد هم تطبيق ندادهايم. يک مشکلي که من در تلويزيون ديدم، اين است که برخي آقايان حوزوي در برنامههايي که براي عموم مردم پخش ميشود، ديدگاههاي روانشناسان غربي را تبليغ ميکنند؛ در حالي که مردم گمان ميکنند اين ديدگاهها، ديدگاههاي اسلامي است. اين آقايان در واقع مبلّغ اسلام نيستند، مبلّغ غرب هستند. گاهي متأسفانه با اين آقايان که بحث ميکنيم، ميبينيم که خودشان هم ديدگاههاي غربيها را باور دارند. مشکل از آن جاست که خود آنها هم به مباني غربي ايمان دارند و نميخواهند نقد کنند و اجاز نقد هم نميدهند.


يک مورد، نقطه مقابل آن را هم ديدهام؛ در يک برنامه تلويزيوني با يک آقايي(دکتر فاطمي) که ظاهراً آنطور که مجري ميگفت، در دانشگاههاي اروپا و آمريکا، روانشناسي تدريس ميکرد، مصاحبه ميکردند. وقتي مجري، سؤالها را از ايشان ميپرسيد، ايشان در پاسخ، مرتّب روايت ميخواند؛ ميگفت امام صادق (ع) اين روايت را فرمودند و بعد هم روايتهاي مربوط به اين را ميگفت. من در تمام صحبتهاي ايشان، اصلاً اشارهاي به نظريات غربيها نديدم؛ مانند اينکه يک روحاني دارد صحبت ميکند. ايشان مکرّر حديث ميخواند و يک کلمه هم از اين حرفهاي غلطي را که اين آقايان ميگويند، نگفت. آخر کار که وقت برنامه تمام شد، مجري گفت: من يک سؤالي براي شخص خودم ايجاد شده؛ چهطور شما از اين همه روايتهاي اسلامي اطلاع داريد و چهوقت رفتهايد اينها را ياد گرفتهايد با اينکه فضاي دانشگاهي غرب، اصلاً چنين فضايي نيست؟ ايشان گفتند که من از اول که آنجا درس ميخواندم، متوجه شدم که ما در روايتهاي خودمان، مطالب ارزشمندي داريم. در همان حالي که آنجا کار ميکردم، اينها را هم ياد گرفتم و در کلاسهاي درس در دانشگاه هم اينها را ميگويم؛ يعني ببينيد برعکس است. ايشان در زمينه روانشناسي، در ميان غربيها، مبلّغ اسلام است؛ چون براي غربيها مهم نيست مطلبي را  امام باقر (ع)   گفته يا امام صادق(ع)  يا کسي ديگر؛ وقتي ميبينند کلام، ارزشمند است، به آن توجه ميکنند. ولي در جامعه ما برخي با ظاهر اسلامي، به تبليغ غرب مشغول هستند.


ما را گاهي براي جلسات مشاوره براي خانوادههايي که دچار مشکلاتي شدهاند و احتمال طلاق بين آنها وجود دارد، دعوت ميکنند. بعضي اوقات با برخي از دوستان که روانشناس هستند، درباره تجربياتمان صحبت ميکنيم. وقتي که با آنها صحبت ميکنيم، ميبينيم که متأسفانه آنها در اغلب اين موارد ناموفق بودهاند. ولي اتفاقاً من هميشه در اين موارد موفق بودم و مشکل زوجها حل شده است. دليل اين موفقيتها، اين است که وقتي ما وارد ميشويم، از جنبه ديگري وارد ميشويم و طرفين را با توجه دادن به مسايل و وظايف ديني و اخلاقي مجاب ميکنيم و تا آنجا پيش ميرويم که زوجها آرامآرام قانع ميشوند که با يکديگر سازش کنند. ولي دوستان روانشناس ما از روشهايي استفاده ميکنند که توقّعات زن و مرد را از يکديگر بالا ميبرند. در نتيجه نهتنها مشکل حل نميشود؛ بلکه در نهايت به طلاق منجر ميشود. آمار طلاق به دليل همين مشاورههاي غلط و استفاده از روشهايي که به مشکلات زوجين دامن ميزند، بيشتر شده است. الآن به قدري طلاق زياد شده که برخي مجبور شدهاند براي اينکه اين مسئله را چندان منفي نشان ندهند، براي جدايي زوجين، جشن طلاق بگيرند. خب، اين جشن طلاق براي چه به وجود آمده است؟ در گذشته، طلاق به عنوان مبغوض حلال مطرح بود؛ يعني به عنوان آخرين راه گريز در جايي که هيچ چاره ديگري جز آن وجود ندارد؛ يعني طلاق را فاجعهاي در نظر ميگرفتند که جلوي فاجعه بزرگتري را ميگيرد.


ريشه مشکلات ما به دليل استفاده از علومي است که بنيان آنها بر جهانبينيهاي مادي و غيرالهي استوار شده است. راسل هم در زمينه اخلاق، کتاب نوشته است؛ ولي اخلاقي که راسل از آن دفاع ميکند با اخلاقي که بر اساس جهانبيني الهي و اسلامي بنا شده، کاملاً متفاوت است. در علومي؛ مثل روانشناسي و جامعهشناسي و بسياري ديگر که از غرب وارد شده و بدون هيچ نگاه نقدي استفاده ميشود، همين مسئله صادق است. اگر ما با استفاده از جهانبيني اسلامي خودمان جامعهشناسي، روانشناسي و يا اقتصاد بنويسيم، نظرات و ديدگاهها بسيار متفاوت خواهد شد. اما متأسفانه روي اين علوم، آنطور که بايد سرمايهگذاري نشده است. اگر مرکز حوزه علميه براي توليد و توسعه اين دانشها بر اساس مباني اسلامي سرمايهگذاري کند و از افراد متخصّص و مستعد در اين زمينه استفاده کند، ممکن است ده يا بيست سال ديگر بتوانيم صاحب مکتبي در روانشناسي يا جامعهشناسي و يا در ديگر رشتهها شويم و آنها را در دانشگاهها تدريس کنيم و از محصولات انديشه خودمان استفاده کنيم. همچنين ميتوانيم توليدات معرفتي خودمان را در صحنههاي علمي بينالمللي در معرض نظر ديگر متخصّصين قرار دهيم تا از آنها استفاده کنند. اما به هر حال، اين کار مراکز است و از عهده افراد برنميآيد.


حضرتعالي در شرايط فعلي، تحقيق بر روي چه موضوعي را براي طلاب علوم ديني ضروري ميدانيد؟


وقتي من حدود 17 يا 18 سال داشتم، پدرم به ما گفت که بياييد يک گروه تحقيق درست کنيم و درباره مسايل اسلامي تحقيق کنيم. خب، پدر ما خيلي آدم زرنگي بود. ما دور هم نشستيم که حالا چهکار کنيم. پدر ما گفت که من پيشنهاد ميکنم اولين موضوع براي تحقيق، خود «تفکّر» باشد؛ اول بايد ببينيم که خود تفکّر چيست؟ من فکر ميکنم تحقيقات ما هر قدر بنياديتر باشد و به نتايج مطلوبي برسد، در مسايلي که بر آنها بنا ميکنيم، مشکلات کمتري خواهيم داشت. مشکل ما اين است که روي ميوهها و شاخهها تحقيق ميکنيم و به تنه و ريشهها، کمتر اهميت ميدهيم. فکر ميکنم اگر در حوزههاي علميه، يک بنايي را بگذارند که در مباني پايه و ريشهها تحقيق بشود، در نهايت ثمرات بيشتري خواهد داشت. ميگويند که بعضيها ماهي ميدهند، بعضي ماهيگيري ياد ميدهند و بعضي هم توربافي. من فکر ميکنم که آموزش توربافي از همه بهتر باشد؛ يعني اولويت را به قسمتي بدهيم که ريشهايتر است. هر چهقدر ريشهايتر کار کنيم، هم کار مستحکمتر انجام ميشود و هم در مسايل فرعي، مشکلات کمتري پيدا خواهيم کرد؛ مثلا فرض کنيد دو نفري که فيلسوف يا عارف مسلمان شيعه دوازده امامي هستند، وقتي ميخواهند با هم بحث کنند، در مسايل فرعي با يکديگر اختلاف پيدا ميکنند يا دو فقيه که هممکتب و همروش هستند، در مسئلهاي کوچک با هم اختلاف خواهند داشت. به هر حال، اميدوارم سازوکاري فراهم گردد تا اين مهم، تحقّق پيدا کند.