عقل در ترازوی دین

آیت الله سیدجمال الدین موسوی اصفهانی در سال 1312 در یک خانواده روحانی در شهر اصفهان متولد شد. تحصیلات مقدماتی را در اصفهان و سپس در قم آغاز کرد. پس از گذراندن مقدمات، به حوزه علمیه نجف عزیمت نمود و دروس خارج را در محضر حضرت آیت الله العظمی خویی و دیگر علمای بنام فراگرفت. در نجف، به تبادل علمی و مباحثه دروس حوزوی با شهید آیت الله سیدمحمدباقر صدر پرداخت و در عین حال، ارتباط تنگاتنگ و نزدیکی با امام موسی صدر و آقا مصطفی خمینی داشت. پس از بازگشت به ایران، ضمن استفاده از حوزه های علمیه قم، اصفهان و تهران، به تدریس معارف اسلامی و سخنرانی های علمی و مذهبی در محافل دینی روی آورد و دوره دکترای فلسفه را در دانشکده الهیات و معارف اسلامی (معقول و منقول) دانشگاه تهران گذراند. آیت الله موسوی پیش از انقلاب، به دعوت دانشجویان ایرانیِ مقیم خارج، سفری در محضر آیت الله العظمی شیخ جعفر سبحانی به آمریکا، مصر، عربستان و سوریه نمود. در روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب، به تهران آمد و به فعالیت های سیاسی پرداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مدتی به نیروی هوایی اصفهان رفت و بعد از آن، به پیشنهاد شهید بهشتی، به تهران آمده و در ستاد انقلاب فرهنگی و سازمان تبلیغات اسلامی، به فعالیت های علمی و فرهنگی پرداخت. او هم اکنون تولیت مسجد، مدرسه علمیه و مجتمع مذهبی حضرت موسی بن جعفرع را بر عهده دارد. از آثار وی می توان «عدالت اجتماعی در اسلام» و «ملاحظاتی پیرامون پیام های اقتصادی قرآن» و همچنین ترجمه و تحقیق «امیرالمؤمنینع در عهد پیامبرص»، «سنت های تاریخ در قرآن» و «کلیاتی پیرامون عبادات اسلامی» را نام برد. بـه عنـوان اوليـن سـؤال بفرماييد حضرت عالي رابطه ميان دين و عقل را چطور ارزيابي مي کنيد؟ در وهله اول، از شما و معاونت پژوهش حوزه علميه تهران، بسيار تشکر مي کنم که به چنين مقولاتي در حوزه مطالعات ديني مي پردازيد. مسئله نياز بشر به دين، واقعاً از جمله مسائل بسيار مهم عصر حاضر است که نياز امروز جامعه ما نيز هست. اما در ارتباط با سؤالي که پرسيديد، بايد اين نکته را در ابتدا خدمتتان عرض کنم که مشکل اصلي آدم هايي که از دين گريزان اند، اين است که تصور مي کنند دين، عقلاني نيست. آن ها گمان مي کنند که ميان دين و عقل، رابطه متقابل برقرار است؛ به اين معني که دينداري، مخالف عقلانيت است. هر کس که مي خواهد حيات عقلاني داشته باشد، بايد دين را کنار بگذارد. چنين آدم هايي معمولاً دين را با اوهام و خرافات معادل مي گيرند و از جنبه خردورزي دين غافل اند. من به صراحت، خدمت شما عرض مي کنم که دين، از پشتوانه عقل برخوردار است. ما وقتي به اين فکر مي کنيم که قرآن کريم با دستور تعقل و خواندن آغاز مي شود و مي فرمايد: «إقرأ بسم ربّک الذي خلق» (علق:1)، پي به اين نکته مي بريم که دين و عقلانيت، نه تنها هيچ تضادي با يکديگر نداشته، بلکه با هم تلازم هم دارند: «کلّما حکم به العقل، حکم به الشرع و کلّما حکم به الشرع، حکم به العقل». اين تلازم تا به آن حدّ است که گوستاو لوبون، مستشرق معروف فرانسوي، در کتاب مشهور خود با عنوان «تاريخ تمدن اسلام و عرب» که به فارسي هم ترجمه شده است، به مسلمانان بابت نزول چنين آيه اي (علق:1) تبريک مي گويد؛ اين که نقطه شروع وحي و آغاز بعثت حضرت رسول اکرمص، چنين آيه اي است. تا آن جا که خاطرم هست شهيد مطهري هم در يکي دو جا از آثارش، با استشهاد به سخن لوبون، به اين مسئله تفاخر مي کند. شما اوايل اصول کافي را بخوانيد؛ در حديثي آمده است که خداوند به وسيله عقل است که پرستش مي شود و به وسيله عقل است که انسان مي تواند بهشت را براي خودش بخرد: «ما عُبد به الرحمن و اکتُسب به الجنان» (کليني، الکافي، اسلاميه، 1362، ج1: 11). بنابراين بي انصافي است اگر دين را در تعارض با عقل بدانيم. البته سخن ما در اين جا بيشتر ناظر بر دين اسلام است. شما تمام دين اسلام را بگرديد؛ حتي يک مسئله در آن پيدا نمي کنيد که در تعارض با عقل باشد. ممکن است برخي احکام در نگاه اول، متعارض باشند، ولي همه آن ها توجيه دارد؛ جواب دارد. نمي شود به صرف تعارض ظاهري، از بطن آن غافل شد. اين جاست که گفته مي شود براي فهميدن دين، عقل ظاهري و سطحي کافي نيست. اين جاست که مولوي مي گويد: پاي استدلاليان چوبين بود پاي چوبين، سخت بي تمکين بود مولوي که اين چنين سخن مي گويد، به هيچ وجه مخالف عقل نيست. درست است که او اشعري است، اما در مجموع، بسياري از اعتقادات اشعريان را قبول ندارد و نوعي اشعري گري تعديل شده را ارائه مي دهد؛ دقيقاً مانند وضعيتي که امام محمد غزالي دارد. شما مي دانيد که اشعريان، جبرگرا هستند و اساساً انسان را مختار نمي دانند. اين سخناني هم که بعدها در برخي مکاتب اشعري پيدا شد تحت عنوان «کسب» تا وجهي براي اراده انسان قائل شود، باز هم نمي تواند جاي آن اختياري را که شيعيان و به شکل افراطي ترِ آن، معتزليان به آن قائل هستند، بگيرد. پس ما عملاً نمي توانيم افراد شاخصي؛ چون مولوي و غزالي را اشعريِ تمام عيار بدانيم. اگر از اين زاويه به چنين افرادي نگاه کنيم، بسياري از باورهاي ما راجع به آن ها اصلاح خواهد شد. کساني که اختيار را از انسان، سلب مي کنند، اراده او را زير سؤال مي برند و در نتيجه، عقل را يک قوه بيکاره قلمداد مي کنند. تعجب نکنيد؛ نتيجه آن، چيزي جز اين نمي شود. مولوي از اين منظر، قائل به هيچ تعارضي ميان دين و عقل نيست. او تنها مي گويد هر جا تظاهري ميان دين و عقل يافتيد، نبايد بلافاصله عَلَم مخالفت با دين برداريد؛ برويد عقلتان را کامل کنيد. اين طور مشهور است که منظور مولوي از «استدلاليان» در اين بيتي که از ايشان نقل فرموديد، فلاسفه است. اگر چنين است، آيا مولوي، فلاسفه را به عنوان اين که تجسّم عقلانيت اند، مورد انتقاد و تعريض قرار مي دهد يا آن که اصلاً آن ها را به عنوان عقلا نمي شناسد؟ آيا اساساً مي توان چنين اعتقاداتي را به مولوي نسبت داد؟ آن چه در تعامل ميان دين و عقل مطرح است، بررسي يک سويه هر کدام از آن ها نيست. انسان هم به دين نيازمند است و هم به عقل. اگر عقل نباشد، غايت مندي و حکمت اعمال انسان، زير سؤال مي رود. عقل به قدري اهميت دارد که در احاديث معصومين(ع)، از آن به عنوان پيامبر باطني، تعبير شده است. شما به تعاليم حضرات معصومين(ع) مراجعه کنيد؛ به واقعياتي در مورد عقل برمي خوريد که شما را دچار تحيّر مي کند. اساساً از منظر دين، عقل، نه تنها مذموم نيست، بلکه اصلاً دين آمده است که عقل را غبارروبي کند. پيامبران آمده اند که بگويند اي آدم ها! شما عقل داريد؛ چرا از آن استفاده نمي کنيد؛ اين عقلي که خداوند به شما اعطاء فرموده است و اين همه محبوب خداوند است؛ حديث قدسي است، خطاب به عقل که «و عزّتي و جلالي ما خلقت خلقاً هو أحبّ إليّ منک» (کليني، الکافي، اسلاميه، 1362، ج1: 10). در روايات، تعابير مختلفي از اولين مخلوق الهي آمده است؛ از جمله اين که اولين چيزي که خداوند آفريد، «روح» بود يا «قَدَر» بود و يا «نور اهل بيت(ع)» بود. در تعابير ديگري هم آمده است: «أول ما خلق الله العقل» (مجلسي، بحارالأنوار، دار إحياء التراث العربي، 1403، ج1: 97) يا «أول ما خلق الله القلم» (قمي، تفسير، دارالکتاب، 1404، ج2: 198). اين ها هيچ کدام در تعارض با هم نيستند. براي آن که در اين مطلب، بيشتر دقيق شويد، مي توانيد به تفاسير و شروح آن ها مراجعه کنيد. به هر حال، اين، نشان از اهميت عقل دارد. اين، حقيقتي غير قابل انکار است که دين، عقل را تأييد مي کند و حتي خيلي توصيه مي کند که مبادا از آن غافل شويد. شما دقت کنيد که حتي پذيرش دين هم نبايد با اجبار و اکراه باشد؛ بلکه در اين جا هم بايد از عقل استفاده کرد: «لا إکراه في الدين قد تبيّن الرشد من الغيّ» (بقره:256)؛ پذيرش دين هم بايد با تبيين و روشنگري صورت گيرد. اما در ارتباط با سؤالي که مطرح فرموديد، من معتقدم مولوي هرگز با تعقل و خردورزي، مشکلي نداشته است. شما مثنوي معنوي را بخوانيد؛ سرشار از حکمت هايي است که در آن، به بهره گيري از عقل و خرد توصيه شده است. عقل در نگاه مولانا، درياي پهناوري است که هر چه از آن استفاده کنيد، جا دارد. تا چه عالم هاست در سوداي عقل تا چه با پهناست اين درياي عقل از اين منظر، مولوي با فلاسفه هم مشکلي ندارد. مولوي در آثار خود، به کرّات از مسائل و استدلال هاي فلسفي استفاده کرده است. ضمن آن که مولوي، متعلّق به سنتي است که رفته رفته عرفان را با رنگ و بوي فلسفي عرضه مي کرد. مشکل اصلي مولوي با عقل جزئي است؛ عقلي که فقط جلوي چشم خودش را مي بيند و از درياي بيکران هستي غافل است. انسان نبايد تنها به عقل خودش اکتفاء کند، بلکه براي رسيدن به کمال، لازم است به عقل کلّ که همان خداوند رحمان باشد، برسد. عقل بايد در خدمت انسان باشد، نه آن که او را اسير معادلات چندمجهولي و حساب گري هاي بيهوده کند. عقل همواره بايد به بالا نگاه کند و فقط به تجربه و حس، متّکي نباشد. در اين جاست که عقل به خدمت دين درمي آيد. عقل جزئي آفتش وهم است و ظن زان که در ظلمات شد او را وطن عقل چه گونه در خدمت دين قرار مي گيرد؟ عقل اگر جزئي نگر نباشد و تنها به مشاهده عالم طبيعت، بسنده نکند و فراتر از آن را هم ببيند، مي تواند در خدمت دين باشد. در خدمت دين بودن؛ يعني در خدمت خدا بودن. انسان اگر در خدمت دين باشد، هم به خودش خدمت مي کند؛ هم به خدا و هم به خلق خدا. ما در آيات الهي داريم که انسان خلق شده است براي اين که خداوند را عبادت کند: «ما خلقت الجنّ و الإنس إلا ليعبدون» (ذاريات:56) عبادت، نهايت عقلانيت است. عقل، انسان را به اين مسئله هدايت مي کند که پرستش پروردگاري که خالق ماست و نعمت هاي فراواني را در اختيار ما گذاشته است، لازم است. يکي از همين نعمت ها، عقل است و حتي شايد بتوان گفت که بزرگ ترينِ آن ها هم هست. بله، عقل جايگاه برجسته اي دارد که نبايد از آن غافل شد. اصلاً وجه تمايز ميان انسان و حيوان، همين عقل است. در برخي تفاسير آمده است که مراد خداوند متعال از «امانت» در آيه شريفه «إنّا عرضنا الأمانة علي السماوات و الأرض و الجبال فأبين أن يحملنها و أشفقن منها و حملها الإنسان إنه کان ظلوماً جهولاً» (أحزاب:72)، عقل است. برخي ديگر هم گفته اند که منظور، اختيار است؛ يعني چون انسان، اختيار دارد، با ساير موجودات، حتي فرشتگان که از باب «ما منّا إلا له مقام معلوم» (صافات:164)، هيچ اختياري از خود ندارند، متفاوت است. ما در اين آيه، چه منظور از امانت را عقل بدانيم و چه اختيار، فرقي نمي کند؛ زيرا مبناي اختيار هم عقل است. اگر عقل نباشد، که اختيار معنا ندارد. اگر عقل نباشد، انسان نمي تواند در کارهايش مردّد باشد تا در نهايت، يکي را انتخاب کند. پس چون عقل هست، اختيار هم هست. اين که فردا اين کنم يا آن کنم خود دليل اختيار است اي صنم دين در اين جا نقش خود را ايفاء مي کند؛ تکليف انسان را در ترديدها روشن مي سازد و مسير درست را به او نشان مي دهد. دين کاري مي کند که انسان از اختيار خودش سوء استفاده نکند. اگر اختيار، لجام گسيخته باشد، ديگر مفاهيمي؛ همچون قانون، عدالت، عفو و بخشش و نظاير آن ها معنا نخواهد داشت. هر کس هر چه قدر بتواند به ديگران ظلم مي کند؛ حق ديگران را پايمال مي کند؛ به حقوق ديگران تجاوز مي کند. انسان هر قدر هم خودش بخواهد قانون وضع کند (مانند وضعيتي که الآن در غرب و برخي کشورهاي ديگر که دين را منزوي کرده اند، شاهد آن هستيم)، باز هم نمي تواند جامعه و افراد خودش را کنترل کند. ببينيد وضعيت غرب از نظر معنويت، مذهب، آرامش رواني و آسيب هاي اجتماعي چگونه است؟ بنابراين دين است که قوه اختيار را محدود مي کند؛ به انسان مي گويد تا چه حد مي تواند از اختيار خودش استفاده کند. عقل و اختيار در سنجش دين است که معيارمند مي گردند. اين ملاک و معيار را دين به آن ها مي دهد. ما اگر عقل را در ترازوي دين بسنجيم، مي بينيم که دين، عقل را هدايت مي کند؛ آن را تعديل مي کند و به آن، سمت و سو مي بخشد. اگر دين نباشد، عقل، افسار خود را از دست مي دهد و آن چيزي مي شود که از آن، معاويه و عمروعاص و امثال آن ها بارمي آيند. حضرت عليع در يکي از خطبه هاي نهج البلاغه مي فرمايد: «والله ما معاوية بأدهي منّي ولکنّه يغدر و يفجر و لولا کراهية الغدر لکنت من أدهي الناس ولکن کلّ غدرة فجرة و کلّ فجرة کفرة» (نهج البلاغه:خطبه200). اگر دين، عقل را تعديل نکند، به فسق و فجور مي انجامد؛ مانند آن چه در مورد فجّار و ظالمين مي بينيم. اين افراد، عقل دارند؛ اما در مسير درستي از آن استفاده نمي کنند. چنين تعقلي، مطابق با فرمايش حضرت، معادل با «غدر» است. غدر؛ يعني نيرنگ و فريب. اگر غدر، جايز بود، اميرالمؤمنينع در ميان مردم، از همه زيرک تر بود. اين که فرموديد دين، عقل را تعديل مي کند، آيا به معناي آن است که ممکن است در عقل هم نقصاني وجود داشته باشد که دين، آن را کامل مي کند يا آن که نه، عقل داراي مراتبي است که با هدايت خداوند، پله پله به سمت کمال حرکت مي کند؟ چنين عقلي که رها از خداوند و تافته جدابافته از دين باشد، اصلاً عقل نيست؛ مسامحتاً بدان عقل گفته مي شود. اگر هم به فرض، عقل باشد، دست کم مي توانيم بگوئيم که آن هم به هر حال، مرتبه اي از عقل است که من نام آن را «عقل مطلق العنان» مي گذارم. چنين عقلي هرگز کامل نمي شود. حتي اگر در خدمت دين هم دربيايد، موجب انحراف دين مي شود. تاريخ اديان را ورق بزنيد؛ بسياري افراد را مي بينيد که مسير دين را تغيير داده اند؛ آن را از جاده اصلي خود منحرف کرده اند. تاريخ يهود را بخوانيد؛ تاريخ مسيحيت را بخوانيد. اگر افراد مغرض با عقل هاي منحرف نبودند، مسيحيت هرگز به بيراهه کشيده نمي شد. آدم هاي معمولي که نمي توانستند چنين کاري کنند. همين بلا بر سر دين يهود هم آمد؛ بر سر دين زرتشت هم آمد. اين چيزي که الآن از اين اديان مانده، خيلي با اصل آن ها فاصله دارد؛ طوري که ديگر اصلاً به آن ها نمي شود دين گفت. شما مسيحيت را ببينيد؛ تنها چند سال بعد از عروج حضرت عيسيع به آسمان، گرفتار مردماني شد که خودشان را جزء عقلا مي دانستند؛ اما آمدند چه کردند؟ از يونان و روم و ساير نقاط، چيزهايي را گرفتند و با دين مسيح درآميختند؛ يک دين التقاطي ساختند؛ يک معجوني درست کردند که با اصل توحيدي آن، زمين تا آسمان تفاوت داشت. بعدها هم کسان ديگري آمدند و به اسم تعقل و خردورزي، مسيحيت را کلاّ منکر شدند. البته شايد آن ها حق داشتند؛ چون ديگر چيزي از دين در مسيحيت نمانده بود که بشود به آن اميدوار بود. آن ها مسيحيت را ديدند و کلاّ دين را انکار کردند. تصور کردند که دين با هر نامي که باشد، همين است؛ يک مجموعه اي از اوهام و مطالب غيرواقع که هر چه قدر علم پيشرفت کند، تناقضات آن بيشتر روشن مي شود. البته چنين عقلي هم که مدام تعميم مي دهد و هر چيزي را با يک چشم نگاه مي کند، آفت است. ما متأسفانه حتي در تاريخ اسلام هم شاهد چنين مسائلي هستيم. به صدر اسلام برگرديد. ما در صدر اسلام، بيشتر از جانب کساني ضربه خورديم که افراد شاخصي در اسلام بودند و همه، آن ها را به عنوان علما و عقلا مي شناختند. اما متأسفانه همان ها نگذاشتند که اسلام در مسير حقيقي خودش حرکت کند. نشستند و مصلحت سنجي کردند؛ عقل جزئي نگر خود را به کار انداختند و ديدند اگر حضرت اميرالمؤمنينع در رأس امور قرار گيرد، منافع آن ها به خطر مي افتد. جزئي نگري و مصلحت سنجي هاي بيهوده، از آفات تعقل است که نور ايمان را از عقل مي زدايد و باعث مي شود که اغراض نفساني بر عقل حاکم شود. اين جا ديگر نام آن را نمي توان عقل گذاشت؛ آن، ديگر عقل نيست، بلکه هوس است؛ اتفاقاً عين بي عقلي است. آيا مي توان گفت عقل و دين، مکمّل يکديگر هستند؟ البته منظور، اين است که عقل و دين، چه نقشي در تعامل با هم دارند؟ آيا همان طور که دين، موجب هدايت بخشي و تعديل عقل مي شود، عقل هم مي تواند کارکرد و فايده اي براي دين داشته باشد؟ با اين تعابيري که خدمتتان عرض کردم، جايگاه عقل روشن مي شود. نگاه دين به عقل، هرگز منفي نبوده و نيست. شما ببينيد؛ تمام کساني که وجهه اي در دين دارند، جزء عاقل ترين افراد در ميان مردم شناخته مي شود و همه از آن ها به عنوان اهل علم ياد مي کنند. دين، چنين شخصيتي به انسان مي دهد. اساساً دين، خودش کمال عقلانيت است. بالاترين علم هم دانش شناخت خداست. نهايت تلاش انسان بايد اين باشد که خودش را بشناسد؛ خدا را بشناسد؛ بداند فلسفه خلقت او چيست. اين موهبت را عقل به انسان مي بخشد. انسان با تفکر مي تواند اسرار آفرينش را کشف کند؛ چه علمي از اين بالاتر. بر همين مبناست که تمام همت حکماي الهي که خودشان تجسم عقلانيت اند، مصروف شناخت حق تعالي مي شود. شما اسفار ملاصدرا را بخوانيد؛ مي گويد حکمت، در رأس همه علوم است؛ همه توجه و تلاش حکمت هم اين است که انسان، اخلاق الهي پيدا کند. شما اول بايد خدا را در حدّ توان خودتان بشناسيد، تا بعد بتوانيد متخلّق به اخلاق الهي شويد. اين، بهره اي است که عقل به انسان مي دهد. چنين عقلانيتي، بي بهره از تعبّد نيست. شما را ارجاع مي دهم به حکمت اشراق. تمام حرف شيخ شهاب الدين سهروردي اين است که شما تا زماني که به وارستگي و نهايت عبوديت نرسيد، نمي توانيد حکمت الهي را دريافت کنيد؛ اساساً به همين خاطر است که او در ابتدا توصيه مي کند مطابق با شريعت، مدتي را به عبادت خداوند بگذرانيد، سپس حکمت بخوانيد. من راضي نيستم که بدون طي کردن مرحله اي از عبادت، آثار مرا مطالعه کنيد. خودش هم فهرست طويلي از عبادات را آماده کرده و تحويل شما مي دهد. مي گويد بايد طبق اين دستورالعمل، حرکت کنيد. دقت مي کنيد؛ در اين جا عقل و دين و علم و شريعت، با هم عجين هستند. اين، خاصيت حکمت الهي است. عقلِ تنها چنين خاصيتي ندارد. آن چيزي که من راجع به عقلانيتِ در خدمت دين گفتم، در عرفان نظري به اوج خودش مي رسد. موضوع عرفان، شناخت خدا از حيث اسماء و صفاتش است. اين شناخت، جز از طريق عقل حاصل نمي شود؛ منتها عقلي که در خدمت خداوند است. البته چنين عقلي، نياز به تهذيب دارد تا بتواند واقعيّات را نمايان کند. عقل مهذَّب، عقلي است که به هر جا نگاه مي کند، فقط خدا را مي بيند؛ «فأينما تولّوا فثمّ وجه الله» (بقره:115). همين عقل است که با مشاهده آثار الهي، پي به قدرت و عظمت خداوند مي برد و بي اختيار در برابر او سجده مي کند. اگر چنين عقلي نباشد يا باشد، ولي مهذَّب نباشد يا آن که جزئي نگر باشد، اصلاً چيزي نمي بيند يا اگر هم ببيند، آن قدر منِ ذهني دارد که هيچ توجهي به آن نمي کند و مشاهده آثار الهي، هيچ تأثيري در او نمي گذارد. به اين نکته هم توجه داشته باشيد که انسان تنها از طريق عقل است که مي تواند دين را بپذيرد. انسان مختار است که انتخاب کند؛ اين که آيا دين داشته باشد يا نه؛ انتخاب کند که آيا بر طريق هدايت و معرفت باشد يا نه. همه اين ها را عقل به انسان مي دهد. انسان با عقل خودش مي سنجد که کدام طرف بهتر است؛ ايمان يا بي ايماني؟ خداوند متعال، راه درست را به همه نشان داده است؛ حال، انتخاب با شماست؛ خداوند خودش مي فرمايد: «إنّا هديناه السبيل إمّا شاکراً و إمّا کفوراً» (إنسان:3). انسان با استفاده از عقل خود و با توجه به فطرتي که در نهاد او تعبيه شده است، راه درست را انتخاب مي کند و درمي يابد که اگر بر سبيل هدايت باشد، رستگار مي شود. او اين رستگاري را در مراحل مقدماتي، مديون عقل است. بعد که دين آمد، عقلانيت او کامل مي شود و او را به کمال مي رساند. شما توجه داريد که در اعتقادات و اصول دين، نمي توان تقليد کرد. شما موظف ايد که اصول دين تان را با علم و آگاهي بپذيريد. احکام تقليد را بخوانيد؛ تقليد فقط در احکام، جايز است. از همين مي شود فهميد که عقل چه جايگاهي در تعامل با دين دارد. عقل در فهم و خوانش دين، چه کمکي به انسان مي کند؟ انسان با عقل خود مي تواند دين را بفهمد. عقل يکي از ادلّه اربعه در اصول فقه است که در طريق استنباط احکام شرعي از آن استفاده مي شود. عقل در اين مرتبه، قسيم کتاب، سنت و اجماع قرار مي گيرد. اين در اصول فقه است. در علم کلام هم عقل، جايگاه خود را دارد. غير از اين که عقل مي تواند در کنار دلايل نقلي، خدا را ثابت نموده و به اثبات پذيري دين در محاجّه با خصم کمک کند، در فهم بهترِ دين هم به ما ياري مي رساند. در پرتو عقل است که زواياي خاموش دين، براي ما روشن مي شود. البته ممکن است برخي از اين محمل، سوء استفاده کنند و قرائت هايي را از دين عرضه کنند که هيچ همگوني با دين ندارد. آن ها صرفاً تفاسير شخصي خود را از دين مطرح مي کنند. بنابراين به اين نکته بايد توجه داشت که در فهم دين، نبايد اغراض شخصي را دخالت داد، والاّ همان مي شود که قبلاً گفتم؛ يعني عقل هاي مريضي که بيشتر از آن که به نفع دين کار کنند، به ضرر دين کار مي کنند. با اين توضيحاتي که مختصراً خدمتتان عرض کردم، مشخص مي شود که عقل، نقش ممتازي در فهم دين دارد. البته اين بحث، بسيار پردامنه است و در جاي خود مي توان به تفصيل، پيرامون آن صحبت کرد.